از صبح که امیر رفته است سر کار، کلی استارت زدم تا بلند بشوم و مقادیر عظیمی کار عقب مانده از هفت روز گذشته را به اتمام برسانم! فقط مانده است این چهارده جلد رودهدرازیهای جناب «ویل دورانت» را چگونه و چطور در قفسههای انباشته از کتابمان جاسازی کنیم؟! یعنی داشتنِ عموی[شوهر] کتابفروش اگر تنها یک عیب داشته باشد، همین است که وقتی میروی دیدناش، میگوید بیا این چهارده جلد کتاب مالِ تو!! بعد آقامون هم که بدتر از خودم، کتاب ندیده! هیچ از خودش نپرسیده جا داریم اصلاً آخه؟!!!
حالا از اینها گذشته، تنپروری در طول هفته گذشته، حسابی زیر پوستمان رفته است و حتی نگاه کردن به انبوه مقالاتی که باید ترجمهشان کنم فشار خونم را میکِشد پایین چه برسد به اینکه دیکشنری بگیرم دستم!
تازهتر اینکه آخر این هفته جشن عروسیی خواهرشوهر جانمان است و قرار است از بنده هم در این مراسم رونمایی شود و پانصد شونصد جفت چشم تماشایم کنند!! من هم که خدای اعتماد به نفس! فقط یک کوچولو موچولو استرس دارم! در ضمن مادرم و داداشم و زن داداشم و رها جوووون هم به مناسبت همین عروسی این هفته تشریف خواهند آورد منزلِ ما. امیر هم این هفته سه تا امتحان دارد! بعد فکر کن که ما دچار چه سندرمی شده میباشیم خدایی!
عین این سینمایی «جولی و جولیا»(+) در انتهای پُست مینویسم:«کلوچه برای ناهار!»