۱.پاهایم
گرفته بودند و حال خوشی نداشتم وقتی زنگ زد که خانومی هفتهی دیگر میرویم شمال.
دلم سفر راستکی میخواست، از آن سفرهایی که ببُری از همه کس و همه چیز و بروی یک
جای دنج و دور.
۲.یکشنبه با خانوادهی آقامون رفتیم
حوالی کمرد. میخواستیم برویم بالاتر که جلومان را گرفتند که نمیشود. چرا؟ چون
محلیها اعتراض داشتند، چرا؟ چون مسافرین محترم زده بودند لولهی آبشان را
ترکانده بودند و مردم محل آب نداشتند! ما هم عین بچههای خوب برگشتیم پایین دست،
کنار چشمهی آبی چادر زدیم.
چه ربطی داشت به شمال رفتنِ ما؟ آخر آن
روز من برای اولینبار بعد از مدتها زمین خوردم! آن هم جلوی داماد و جاری و علیذلک!
سنگریزه رفت توی کف دستهام و زانویم هم زخمی شد. چون هوس کرده بودم توی هوای
آزاد و دشت و دمن راه بروم که هنوز بلند نشده، افتادم. آنقدر هوا گرم بود که ابداً
بهم خوش نگذشت و امیر هم به خاطر زمین خوردن من هی خودش را ملامت میکرد و دمغ
بود کلاً.
۳.دوشنبه صبح زدیم به جاده. تا حوالی
منجیل هوا قابل تحمل بود. به منجیل که رسیدیم، شرجی شد و دم کرده بود و نفس آدم
بالا نمیآمد. آن جلو، خانم مسافر میانسالی با آقای راننده در مورد شیعه و سنی و
قوانین دوبی و مکه و مختارنامه صحبت میکردند. خانم میانسالی که کنار من نشسته
بود، صحبت نمیکرد ولی خیلی تکان میخورد. بعد خانم جلویی از آن خانمهایی بود که
تا مینشینند توی ماشین میوه و آجیلشان رو به راه است، مرتب حرف میزد و میخورد.
به ما هم تعارف میکرد و بعد به آقامون میگفت «به خواهرت هم بده!»
۴.میدان توشیبا پیاده شدیم و مرد قد
کوتاه چشم سبزی! دوید که ماشین میخواهید آقا؟ گفتیم میرویم فلانجا. رفت یک برگ
کاغذ آورد که این قیمتهای مصوب است! گفتیم باشد! گفتیم کولر را روشن میفرمائید؟
گفت بله! فقط سه و نیم بیایید روی مبلغ! دیدیم چارهای نیست. از آن رانندههای پر
چانهای بود که راه را بلد نیستند ولی خوب تیغ میزنند! اول راه پرسیدم چقدر تا
آنجا راه است گفت پنجاه شصت کیلومتر، آخر راه گفت چون از یک جایی پیچیده که نباید،
مسیرش طولانیتر شده! گفتیم دقیقاً چند کیلومتر آمدی؟ گفت ۲۰، ۲۵ هم اینطرف، روی
هم چهل و پنج! القصه اگر آقامون نبود حسابی باهاش دست به یخه میشدم که بیست و دو
تومان گرفت و رفت!
۵.به شدت گرم بود. خسته بودم و نای راه
رفتن نداشتم. تا ویلا باید یک مقداری پیاده میرفتیم. یک جایی نشستم تا امیر رفت
ساکهامان را گذاشت و برگشت. توی این فاصله به تسبیح گفتم:«باید سالم باشی تا لذت
ببری، حتی از زیباکنار» و کمی گریه کردم …
۶.بعد از استراحت و دوش آب سرد، حالم
آنقدر بهتر شد که تا ساحل دریا راه بروم. جورابها و کفشهام را کَندم و روی شنهای
نرم و شکنندهی ساحل راه رفتیم. داد میزدم دریا مرا یادت هست؟ دریا من تو را میشناسم،
تو مرا میشناسی؟ دریا یادت هست با نیلوفر چقدر باهات شوخی کردیم؟ آلزایمر بد دردی
است دریا …
۷.روز دوم از ساعت ۱۲ تا پنج عصر راه
رفتم. هوا خنک بود و باد میوزید و از خورشید داغ خبری نبود. زیر درختها مینشستیم
و کتاب میخواندیم و دور ویلاها میچرخیدیم و از تماشای درختهای ماگنولیا لذت میبردیم.
تا ساعت شش و نیم که احمدرضا آمد دنبال ما. رفتیم رشت و قرار بود سعید هم باشد با
سپیده، که فقط سپیده بود و توی خیابانهاش کمی گشتیم و به مغازههای شیکش سرک
کشیدیم و بعد رفتیم شام خوردیم و چقدر خوش گذشت … خیلی خوش گذشت احمدرضا … بینهایت
ممنون …
۸.روز سوم طلوع آفتاب را از روی اسکلهی
خلوتی تماشا کردیم. اما در کل حالم خوش نبود. هوا رو به گرمی گذاشت و امانم را
برید. جلوی ویلا نشستیم روی پلهها و توله سگ سیاه رنگ شیطانی را تماشا کردیم و
بعد دعوای سگ گُندهها را از لای درختها دید زدیم و بعد به نمنم باران دل سپردیم
و چایی خوردیم و با حلزونهای خوابآلو بازی کردیم.
۹.برگشتیم تهران. مسیری را که موقع رفتن، آن رانندهی خدانشناس بیست و دو تومن حساب کرده بود را با دوازده هزار تومان برگشتیم! بعد من ماندهام اینها چطوری میخورند این پولهای حرام را؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بابت تبریک و محبت همگیتان سپاس.