نمیدانم
چرا اینقدر از گلدوزی و خیاطی لذت میبرم. بچهتر که بودم پارچه را چند بُرش میزدم
و توی تنِ عروسک میکردم. حتی یادم هست یک لباس عجیب و غریبی دوخته بودم برای
تسبیح. وقتی یکی دو ساله بود و شاید کمتر. نگذاشتند بپوشانماش. به قول امروزیها
خیلی خز بود.
بعد
یک سالی همراه خواهر سیب و تسبیح رفتیم کلاس خیاطی. فکر کنم دورهی دبیرستان بود.
اکرم خانم یکی از طبقاتِ خانهاش را کرده بود خیاطخانه و حدود ده بیست نفری شاگرد
داشت. خودش معلم طرح کاد بود و به گمانم بعدها شد ناظم و شوهرش راننده بود. یک پسر
و یک دختر هم داشت. فامیلیاش نمیدانم درستی بود، درستکار بود، یک درستی داشت
توی فامیلیاش.
بعد
که دستم فرز شد توی برش و بلد شدم الگو در بیاورم، دیگر پارچهای نبود که از دستِ
من در امان باشد. همینطوری الگو را میگذاشتم و میبُریدم و کاری نداشتم پارچهی
مذکور مناسب هست برای بلوز یا دامن یا دامنشلواری یا نه؟ فقط برش میزدم و میدوختم
و میپوشیدم و داد مادر سیب و تسبیح را در میآوردم از بس که حساس بود! یک دامن
دخترانهی خوشگل با کلی چین و شکن هم دوخته بودم برای تسبیح که خوب، زیادی کوچک
بود. نمیدانم آخرش نصیب کی شد. ولی پاپیون درشتی داشت روی کمرش. کمرش را داداش
رضا یاد داد کشدوزی کردم. کار سختی بود. دامن خوشگلی شده بود، برای همین اینطوری
به خاطر دارماش.
داشتم
میگفتم، خانم اکرم خانم، لاغر بود حسابی و موهای مشکی کوتاه پُرپشتی داشت. مصری.
خیلی شیک لباس میپوشید و همیشه خانهاش تر و تمیز و مرتب بود. حتی خیاطخانهاش. یک
روز بین دخترها صحبت سر این بود که خدا نتوانسته است بندگاناش را راضی کند، هر چی
که میدهد یک پایش میلنگد. یک بلایی سر آدم میآورد و اینها. اکرم خانم نیم خیز
شده بود و داشت پارچهای را که الگوی شلواری رویاش سنجاق شده بود بُرش میزد.
دامن مشکلی کرپ تناش بود و پیراهن حریر روشن. یکی از دوستهاش را تکیه داد به
زمین و با آن یکی قیچی را فرز میچرخاند. گفت ولی من راضی هستم. چیزی از خدا نمیخواهم
یک شوهر خوب و مهربان دارم. هم پسر دارم و هم دختر. خودم شغل و درآمد دارم و خانه
داریم و ماشین داریم و … دیگر چه میتوانم از خدا بخواهم؟
خوب
من تا مدتها فکر میکردم هیچکس غیر از اکرم خانم از خدا راضی نیست. راست میگفت،
همه چیز داشت و این همه چیز را خدا به او داده بود و نقص نداشت. طوری این حرفها
را زده بود که شک نکردم، شک نکردم که او از صمیم قلب از خدا متشکر است و چیزی دیگر
از خدا نمیخواهد. راضی بود. مینویسم «بود» چون دقیقاً چهار پنج سال بعد شنیدم
دیگر نیست. از خودش نشنیدم. شاید خودش حرف دیگری میزد اگر میشد حرف بزند. که حتی
اگر شوهرش تصادف کرد و مُرد و پسرش با یک دختری فرار کرد و دخترش با یک پسری و
خانه خراب شدند و … هنوز هم راضی هست یا نه؟ اینکه آیا یاد گرفت نباید هرگز و
هرگز از زندگی راضی بود؟ که نباید این رضایت را آنطور با اقتدار به زبان میآورد؟
که این خدایی که من میشناسم بدجوری با افراد راضی کل میاندازد؟ که کل انداختنِ
خدا شوخی بردار نیست؟ که خدا آن روز را نیاورد که با اقتدار بگویی من همه چیز دارم
و هیچی از خدا نمیخواهم؟ که بخواه! تا میتوانی بخواه و وانمود کن سیر نشدهای.
پروار نشدهای، وقتِ درو نرسیده است، وقتِ ذبح نشده است؟