دیاکتیو
کردنِ فیسبوک انگار برای من یکی گران تمام شده است. اول اینکه از کلکل کردن با
احمدرضا محروم شدهام و دیگر اینکه متوجهِ ازدواج کردنِ یک آدم بخصوص نشدهام و با
شنیدنِ خبرش پاک فولسورپرایز شدهام و تا یکی دو ساعتی رسماً هنگ کرده بودم!
میدانی؟
نمیشود گفت با هم دوست بودهایم. حتی تا مدتها نمیدانستم مرا میخوانی. حتی
نفهمیده بودم تو یکی از معدود آدمهایی بودی که متوجه کار بزرگِ من و امیر شده
بودند، و این را به زیبایی به قلم آورده بودی (+). یعنی حسین نگفته بود و احمدرضا
نگفته بود و من از کجا میخواستم بدانم؟ که حتی لیلا هم نگفته بود. تا دیروز صبح
که زنگ زده بودم به لیلا و لیلا گفت که سرش شلوغ بوده است و اینکه تو ازدواج کردهای.
که مدتی هم بود که آفام (+) هم نبود/نیست و آدم نگران میشده است دیگر! خوب من که
دسترسیام را به فیسبوک قطع کردهام از کجا باید خبردار میشدم؟ آدم گاهی از
کیفیتِ دوستاناش متعجب میشود خوب. یعنی این آدمهای رازدار بخصوصی که هستند
اینها!
حالا
از این گلهگذاریها که بگذریم، آقای سَم! آقای دروغگوی خوشحافظه (+)، از صمیم قلبم
از شنیدنِ خبر وصالت خوشحال شدم. آنقدر که به تلخی زد حتی! آنقدر که ماندم که چه
بگویم؟ چطوری بگویم که این خبر چقدر شیرین بود برایم. هست. اصلاً نمیشود نوشت، میدانی؟
نمیشود. از صبح میخواستم ایمیل بزنم، بنویسم که مبارک است، خیلی خوشحالم سَم. اما
دستم به نوشتناش نرفت. این را هم اصلاً نمیدانم چطوری شد که نوشتم. یعنی اگر میدانستم،
بهتر از این مینوشتم. یک طوری بهتر و قشنگتر. اما، خوب … تو از آدمهای بخصوص
دور و بر من یک سر و گردن بالاتری. هر چند زیاد صمیمی نیستیم و زیاد نزدیک نیستیم
و حتی ندیدهامت، ولی بالاتری. حالا تصور کن من چطوری میتوانم برای آدمی مثل تو
بنویسم مبارک است، خیلی خوشحالم. هان؟
هی
سَم! خوشبخت باشی. خیلی خیلی خوشبخت!