خیلی
کم پیش میآید. منظورم تجدید خاطراتِ تلخ گذشته است. تا چی بشود که حرفی زده شود
یا نشانهای مرا که نه، ذهنِ چموش فراخبالِ مرا بکشاند ببرد به سالها پیش. یک
ترانهای، یک نگاهی، حتی یک بویی. چشمهام از غباری که از خاطراتِ رفته تکانده شده
است سنگین بشود و گوشهی لبهام خم بشوند پایین و غصهای تابدار و مواج بنشیند روی
سینهام و نفس تنگ بیاید و بریده بریده آه بشود و بزند بیرون. آدمها و گفتگوها و
رنجها و شادیها و اشکها. بروم به آخرین یکشنبهی تیرماه هشتاد و دو و نشسته
باشم پشتِ کامپیوتر تا قبل از رفتن به مطب دکتر، احیاناً ببینم چه خبر است. پشتِ
مونیتوری که نشانهای از فاصلهای است عمیق، سنگین و غیرقابل عبور، بخوانمت رنج
را و اندوه را و یک ترانهی هندی مدام ریپیت شود و من با دستهایی که قدرتی
ندارند، تماشای تو را فراموش کنم. ببینم یکریز پیغامهای کوتاه و بلند ردیف شدهاند.
پیامهایی که بیصدا خواندنشان حتی آب دهانم را خشک میکند. مصیبتی که سنگین و
تندخو است به سمتم یورش آورد. بی اینکه بقیه را خوانده باشم بگویم چی شده است
هادی؟
بگویی
چی شده سوسن؟ به چی فکر میکنی؟ بگویم به هادی. و تو فکرت برود به هادی کوچولوی
داداش رضا و من عذاب وجدان بگیرم که بگویم این هادی غیر از آن هادی است یا نه؟
بخواهم بگویم ولی میدانم توضیح دادنش سخت است و دلم نخواهد، حالا که فکر کردهای
هادی کوچولو، پس همان. میگویم چایی میخوری؟
خیلی
کم پیش میآید. منظورم تجدید خاطراتِ تلخ گذشته است، خاطراتی که دیگر به گریهام
نمیاندازند. فقط میآیند و میروند و چشمخانههای خشک و پُرطاقت شدهی این
روزهایم را میتکانند و غبار مینشانند روی صورتم.