۱. حال
و روزم خوش نیست. حال و روز پاهایم که خوش نباشد، یعنی حال و روز تمام وجودم خوش
نیست. از سرمای چند روز پیش، هنوز آزرده است و گزگزش شبها بیخوابم میکند. انگار
یک مشت مورچهی ریز ریخته باشی زیر پوستِ پاهایم. آزارم میدهند.
شب
که خوب نخوابی، با این همه کاری که ریخته است سرت، با این خستگی موذی و گزگز چندش
آور، میشود که حال و روز آدم [یا حوایی که من باشم] خوش باشد؟
۲. چند
وقت پیش که رفته بودیم کنسرت (+) و بعد این رهبر ارکستر دم به دیقه مردم را وا میداشت
یادشان نرود آن پشتِ سریها و ترومپتزنها را هم تشویق کنند و مردم بیاکراه و با
لذت بلند میشدند، کف میزدند و سوت میکشیدند، حتی اگر خسته کننده میشد این
وضعیت، کسی نق نمیزد و گلایه نمیکرد: چون لذت بُرده بود و هر لذتی به هر ترتیب
بهایی دارد و بهای این لذت اینطوری دم به دیقه تشویق بود، نشسته بودم و به این
فکر میکردم که چرا پس وقتی خدا وامیداردمان تا این همه زیبایی و لذت که گسترده
است برای ما و فقط برای ما تحسین کنیم، با اکراه که سهل است با نفرت از او روی میگردانیم و
نه کف میزنیم و نه سوت میکشیم و نه به احترامش حتی بلند میشویم؟
۳. آن
قدیمها، نوع کامنتها هم فرق میکرد. میرفتی و میخواندی و حس و حالی سراغت میآمد
و با همان حس و حال مینوشتی و آنوقت حتی همان سری کامنتهایی که نوشته بودی،
برای خودشان یک نوشتهی ادبی میشدند (+) در خور تعظیم. آن روزها بهانهی همین کامنتها
بود که وادارت میکرد خوب بنویسی و عالی بنویسی و به قول معروف سر ذوق میآمدی و
سر ذوقشان میآوردی و این بده و بستانهای شوقانگیز دیگر مدتهای مدیدی است که
تکرار نمیشود. دچار روزمرگی شدهایم.
اینجا
(+) از این کامنتها که حوصله کردم و از وبلاگ قبلی پیش از داغاندنش برداشتم میآورم.
تکههایی دستچین که نه، حوصلهچین از آن روزها، که کاش حوصلهام بیشتر بود …