همین‌طوری!

اول
اینکه: چشم راستم درد می‌کند. نه خودِ خودِ چشمم. پلکِ بالایی‌اش یکهو عصر پنج‌شنبه
شروع کرد به درد کردن و خاریدن و بعد ورم کرد. سنگین شد و دردناک. نمی‌دانم علتش
چی می‌تواند باشد. تنها ذهنم متوجه این می‌شود که قبل از خارج شدن از خانه من با
تمام قدرت مداد سورمه‌ای رنگ را می‌کشیدم روی این پلکِ بخت برگشته تا مگر رنگی
بگیرد لااقل! که نمی‌گرفت. سمتِ چپی می‌گرفت و این یکی نه! به گمانم آزرده‌اش کرده
باشم. به گمانم. با این دردی که دارد نه می‌شود فیلم دید و نه کتاب خواند.

دوم
اینکه: پنج‌شنبه خواهر بزرگ امیر کیک گرفته بود با یک شاخه گل رُز خوشگل! امیر هم
چیزی برایم گرفته بود که تمامش کرده بودم و خوب با عادتی که کرده‌ام به‌ش، سخت می‌گذشت
زندگی! چی؟ کنزو آیس! یواشکی برادر و خواهر با هم تبانی کرده بودند سورپرایز کنند
برایم. بعله! البته هنوز روز تولدم که نرسیده است! پیشاپیش ذوق‌زده‌ام کردند. ذوقی
نفیس. [ و سپاس از فیروزه و فائزه‌ی عزیز که پیشاپیش پیام تبریک‌شان دلم را شاد
کرد. ممنون بچه‌ها]

سوم
اینکه: دیشب موقع برگشتن به خانه، برادر امیر ما را رساند. نازنین تمام طولِ راه
محکم عصایم را گرفته بود و مدام سر بابایش غر می‌زد که چرا بد رانندگی می‌کند و
ممکن است عصای سوسن خانوم (این شکلی صدایم می‌زند) آسیب ببیند! وقتی از ماشین
پیاده شدیم گفتم نازنین ممنون که مراقب عصای من بودی، چشم‌های دخترک از ذوق برق
زد!

چهارم
اینکه: 


(+)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.