امروز،
دامن کوتاه کلوش پوشیدهام. از بچهگی عاشق دامن و لباسهای زنانه بودم. دوست
نداشتم شلوار بپوشم یا شلوارک حتی وقتی میشد دامن پوشید. دامنهای کلوش، دامنهای
پیلیسه، پیراهنهای با یقهی چیندار. با دامنهای چیندار. یک بار خواهر بزرگترم،
که هیچوقت نشده است در مورد خودش یا بچههایش اینجا بنویسم که علت دارد، برای
دختر یکی یکدانهاش و من پارچه خرید، با رنگ و طرح یکی. بعد دادیم خیاطِ مامان
برامان پیراهن دوخت. من عاشق آن پیراهن بودم و رنگِ مغز پستهای خیلی خیلی کمرنگش
[من هیچ وقت رنگها را یاد نگرفتم! و جالب است که نقاشی میکنم! مثل همین که هیچوقت
اسم پارچهها را یاد نگرفتم ولی خیاطی میکردم!] و طرح مکرر دختری با دامن کلوش
کوتاه که گاهی پرندهای روی انگشت اشارهاش مینشست. منِ خیالباف چه قصهها که
از دخترهای روی این پیراهن نساختم!
دوستش
داشتم. واقعاً دوستش داشتم چون برای اولین بار لباسی میپوشیدم که خیاط مامان
دوخته بود نه لباس آماده. حس میکردم بزرگ شدهام که مامان مرا با خودش میبرد
خیاطخانه. خیاط مامان آن دستِ خیابان توی خانهای زندگی میکرد که از در کوچه دو
تا پله تا حیاط حوضدارش پایین میرفت. بعد این خانه تنها خانهای بود که وقتی آب
قطع میشد، آب داشت. به گمانم موتور آب داشتند. هر چی که بود روزهایی که آب قطع میشد
با داداش کوچیکه میرفتیم از خانهی آنها آب میآوردیم. ولی اینبار همراه مادر و
خواهر بزرگترم رفتیم تا لباس سفارش بدهیم و خیاط مامان لاغر بود و خوشگل بود و
موهایش خرمایی فرفری بود که چند رشته موی فرفریاش همیشه میریخت روی صورتش. خیاط
مادر پیراهن مرا چیندار با آستینهای پوفی دوخته بود که روی مچ دست دگمه میخورد.
بعد یک خاطرهای که وقتی یاد یک زمان خاصی از کودکیام میافتم خودم را میبینم با
همین پیراهن است و کتِ قرمز بافتنی طرحداری که خواهر بزرگم، نه خواهر بزرگترم برای
من و تسبیح، جفتمان بافته بود و کلاه سفید بافتنی و موهایی که دو طرف سرم بسته
بودم، نزدیک گردنم. نه بالا. با بقچهی آجیل و شیرینی و شام و کادویی که شب
چهارشنبه سوری میبردیم خانه خواهرهایم و من اصرار کردم من ببرمش خانه خواهر بزرگم
که نزدیکتر بودند/ هستند به ما و دخترهایش همبازیام بودند. درست همانجا، توی
ورودی خانهاشان خودم را غافلگیر میکنم. شاید نه، شاید ده ساله.
نُه
سالگی من، سال عجیبی بود … عجیب …