به
سختی پلهها را رفتم پایین. هوا چقدر گرم شده است؟ توی کلینیک، آقای نگهبان
قدبلندی آمد به پیشوازم با لبخندی بزرگ و سلامی گرم. توی راهرو بوی سِمِنت (+) پُر شده
بود و مرا بُرد اتاق عمل بیمارستان شهدا و آقای همکاری که از دنداندرد کفری شده
بود و برداشته بود مقداری سمنت فرو کرده بود توی حفرهی پوسیدگی دندانش و بعد شوکه
شده بود و تقریباً بیهوش آورده بودندش بیمارستان و چقدر بعدش بهش خندیده بودیم که
بابا فلانی تو هم آره؟! خانم ق سرش شلوغ بود و خانم ف داشت با خانمی که تومور
داشته و یک سمتِ بدنش اسپاسم داشت تمرین میکرد. میآید که بالای سرم میگویم من
تمرینهایم را انجام میدادم ولی سرماخوردگی … با خنده میگوید ما با بچههای
معلول ذهنی با کلی مصیبت کار میکنیم و آموزش میدهیم بعد فرت با یک سرماخوردگی همه
چی یادشان میرود. گفت مفصلهایم و تاندونهاشان خوب و نرم شدهاند، امیر هم میگفت
ولی فکر میکردم برای دلگرم کردن من اینطوری میگوید. زمان تند میگذرد و من بهتر
میشوم. اسپلنت هم تا یکشنبه کاملاً آماده میشود. اسپلنت که بپوشم وضعیت قائم مفصل
مچ پایم بیشتر حفظ میشود. میرویم بیرون. آقای نگهبان قدبلند با لبخند میپرسد
«بهتر شدید خانوم؟» میگویم «بله، چون سرماخورده بودم انقده بد بود حالم.» میگوید
«بعله دیگه! سرما و گرما برای شما خوب نیست!» میمانم که از کجا میداند این را و
اصلاً از کجا میداند من اماس دارم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام زهرا *
** و برای عهدیه خوشحالم که مادر شده است … مادر!