کمند انداخت بر پاهای من از زلف خویش!

کمی
بالاتر از خانه‌ی خیاط مادرم، خانه‌ی بزرگی بود که اتاقی را در ضلع جنوبی خانه،
توی حیاط ساخته بودند برای دختر خانواده که آرایشگر بود و اسمش تا همین چند وقت
پیش یادم بود که یا بتول بود یا یک چیزی خیلی شبیه به این. ظاهراً سن و سالش زیاد
بود و ازدواج نکرده بود. اتاقش دیوارهای سفید سفیدی داشت و صندلی‌های چرم قرمز
آلبالویی و یک آیینه بزرگ روی یکی از دیوارها نصب شده بود. در اتاق شرقی بود و آن
وقتِ روز که می‌رفتیم حسابی نور خورشید می‌تابید توی اتاق. حیاط‌شان را با آن بوته‌ی
خیلی بلند گل رز صورتی‌اش دوست داشتم. حیاط خانه‌ی ما آن موقع‌ها رز نداشت. در عوض
کلی بوته‌ی گل محمدی داشت و از این گل‌هایی که تقریباً شبیه گلایول هستند و توی
پارکها می‌کارند و البته زنبق. ولی رز نداشت.

بعد
از مدتی، یعنی درست چند ماهی قبل از اینکه مادر تصادف کند، دیگر نرفتیم به آن
خانه. مادر با یک کسی می‌گفت از دختره بدش می‌آید چون با یک مرد متأهلی روی هم
ریخته است و خانمان و زندگی زن بیچاره را ویران کرده است و بدش می‌آید از دختره.
مادرم روی این مسأله خیلی حساس بود. بعد هم مادر تصادف کرد و از همان موقع به بعد
هیچ‌وقت ندیدم برود آرایشگاه. حتی موهایش را خودش کوتاه می‌کند. موهای صاف و حنایی
رنگش را. مادرم عاشق حناست. می‌گقت حنا از بهشت آمده است و بیشتر مواقع بوی حنا می‌دهد،
خصوصاً دست‌هایش. حنا ولی هیچ‌وقت بوی مادرم را نمی‌دهد. وقتی مادر تصادف کرد، من
کلاس پنجم بودم.

مادرم
خیاطش را هم عوض کرد. با اینکه بعد از آن خیاطش، هرگز هیچ لباسی باب میلش دوخته
نشد و هرگز احساس راحتی نکرد ولی از وقتی فهمیدیم شوهر خیاط‌ مادر معتاد شده است و
سر کوچه می‌ایستد و از مردها پول می‌گیرد و می‌فرستد سراغ زنش، دیگر آنجا نرفتیم.
زن بیچاره هم به گمانم، آره فکر کنم همان وقت‌ها بود که خانه‌ی بزرگشان را که هر
وقت آب محله قطع می‌شد، آب داشت را فروختند و از آنجا رفتند. من آن موقع فکر می‌کردم
خیاط مادر شده است خیاط مردها. نمی‌دانستم اینکه شوهر آدم سر کوچه بایستد و از مردی
پول بگیرد و بفرستد توی خانه که زنش تنهاست یعنی چی. خیاط مادر لاغر و زیبا بود
ولی قد کوتاهی داشت. پوستش سفید بود و موهایش خرمایی فرفری. بعدها یکبار که داشتم
کتابی از آگاتا کریستی می‌خواندم فهمیدم موی خرمایی خیلی رنگ موی شیکی است. بعد
همیشه رنگ موی خرمایی مرا یاد خیاط مادر می‌انداخت که شده بود خیاط مردانه.

یک
مدتی مادر می‌داد لباس‌هامان را دخترهای جوان همسایه که همه‌گی قبل از ازدواج خیاط
می‌شدند بدوزند. اکرم، اشرف، معصومه … اکرم با مردی ازدواج کرد که زنش را طلاق
داده بود و یک دختر داشت. اکرم دختر همان مردی بود که داستانش را نوشته بودم (+
اشرف بزرگترین خواهر طاهره بود و با پسر خوشگلی که تازگی آمده بودند کوچه‌ی ما و
کارگاه کفاشی داشت ازدواج کرد. معصومه هم خواهر نادر و مریم (+) است … دیر
ازدواج کرد و اصلاً نمی‌دانم شوهرش چه کاره است. معصومه برایم دو تا پیراهن خوشگل
دوخته بود. یکی سفید بود با هاشورهای سیاه که دامنش پیلیسه بود و یکی سیاه با گل‌های
قرمز قرمز که یقه و سرآستین‌هایش چین چینی بودند. مادر می‌گفت دومی پارچه‌اش بشور
بپوش است و من فقط همین یک جور پارچه را بلدم. دو سال بعد از اینکه مادر تصادف کرد
داداش بزرگه‌ام ازدواج کرد و زنش خیاط بود و چون تا چندین سال بعد بچه‌دار نشدند،
من از بابت لباس‌های جورواجور در مضیقه نبودم. هر مدل جدیدی که در ژورنال‌ها گیرش
می‌آمد برای من می‌دوخت و گاهی حتی وادارش می‌کردم یقه‌ی لباس‌هایم را مثل نقاشی‌هایم
در بیاورد. کار سختی بود ولی زن‌داداشم جوان بود و تنها و پرحوصله …



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* لینک‌های مرتبط با طاهره: +، +، +، +

**  «لهجه‌ات
نه شمالی‌ست
نه جنوبی
اما حرف که می‌زنی
باد از شمال می‌وزد
و پرندگان
از جنوب باز می‌گردند…»

مژگان‌بانو ـ 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.