این
روزها، دارم «جانستان، کابلستان» میخوانم و عصرها با امیر مجموعهی فیلمهای لارسن
فونتریه را تماشا میکنیم. این روزها، ساعتی خوشم و ساعتی ناخوشم. گاهی گریه میکنم
و گاهی سرخوشانه میخندم. چندین نامهی دوستان محترم را هنوز جواب ندادهام. میخواهم
برای کسی تابلویی بکشم که هنوز نکشیدهام. زمان در من به مکانی برای آرمیدن تبدیل
شده است. دیروز خواهر امیر که بعد از کاردرمانی برگشتیم خانه، اجاق گاز وحشتناک
کثیفم را مثل دستهی گل تمیز کرد. من؟ از خجالت آب شدم. از وقتی مادر رفته است
تبریز، من کار دندانگیری مرتکب نشدهام جز خوابیدن و نخوردن. امیر هر وقت به خانه
میرسد من دراز کشیدهام روبروی تلویزیون و دارم کتاب میخوانم. از این کز ـ کردهگی
بیزارم. دلم میخواهد بلند شوم و استوار قدم بردارم ولی میترسم. ترس نه علنی بلکه
موهن و قایمکی نمیگذارد زندگی کنم. این روزها دارم از نثر زیبای امیرخانی در
سفرنامهاش لذت میبرم [کاش همیشه سفرنامه بنویسد] و با امیر در دهشت و خشونت و
انزجار فونتریه غرق میشوم.
این
روزگار من است در آخرین ماه بهار نود و یک …