یک وقتی
سه تا جعفری بودیم در اتاق عمل. دکتر جعفری بزرگ (استاد)، دکتر جعفری کوچک
(رزیدنت) و من. عادت دارم به همهی جعفریهای دنیا بگویم دخترعمو، پسرعمو. دکتر
جعفری بزرگ، دخترعموی بزرگتر، سبزهتر بود و بچهها که میپرسیدند چرا این یکی
اینقدر سیاه است؟ میگفتم به زن عمویم رفته است. آخ یادش بخیر. دخترعموی بزرگتر
همیشه سر عمل به شدت تأکید میکرد با بافت محترمانه برخورد کنید. وقتی لنفنودها
را برمیداشت، وقتی شکم را شستشو میداد، طوری بود که انگار دارد با نخ ابریشمی
گلدوزی میکند. از همکارها کسانی که یکبار زیر تیغ جراحی ایشان رفته بودند در
مقایسه با آنهایی که سایر اساتید عمل کرده بودند، به مراتب درد بعد از عمل بسیار
کمی داشتند. کار کردن با ایشان صد البته سخت بود، عمل زیاد طول میکشید و خسته
کننده بود. غر میزدیم حتی. میگفتیم خانم دکتر خسته نمیشوید؟ میگفت من بدنم را
تنظیم میکنم. مثلاً به بدنم میگویم امروز دو تا لنفادنکتومی دارم. تا ساعت ۸
انرژی دارم. این هم یکی از شباهتهای ژنتیکی ما جعفریهاست. من هم اینطوری بودم.
که چی؟
که وقتی خانم فیزیوتراپ جدیدم با آرامش و بدون ایجاد درد، روی زانویم کار میکند و
من بعد از یک ساعت و نیم کار، نه خسته هستم و نه درد دارم و نه اسپاسم، یاد
دخترعموی بزرگتر میافتم. یاد اینکه «با بافت محترمانه رفتار کنید!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شنبه به لطف حسین و لیلا رفتیم ناهار را در خانهی هنرمندان
خوردیم. روز خوبی بود. خیلی خوب. (+)
** دارم یک اشارپ برای مهتاب خانم میبافم. حس خوبی دارم.
انگار که شانههای یک دوست هفتاد و چند ساله را دارم لمس میکنم. خوب است.