عصر یخبندان

۱. از شب یکشنبه تا شب چهارشنبه خانه‌مان سردخانه بود. گاز نداشتیم؟ بخاری‌مان خراب بود؟ نه! رها و مادرش آمده بودند. زن داداشم اعتقادی به گرم کردن خانه در زمستان ندارد. کتری را هم که روشن می‌کردیم زرتی پنجره را باز می‌کرد که وای چقدر گرم شد! نه که خواهر شوهر ذلیلی باشم نه. بعد از پنج سال آمده خانه‌ی ما نمی‌شود که زد توی ذوقش، می‌شود؟

۲. تازه مادر شوهر فلان هم خودش بود نه رها. اصلاً چیزی در خانه‌مان نبود که ایراد نگیرد. ای من قربان مادر امیر بشوم. تمام سه روز را روی اعصاب من قِل خورد. مدام گفت من ال می‌کنم بل می‌کنم. من دوست دارم چیزی بیرون از کمدها و کابینت‌ها نباشد! پدر آمرزیده هر چی می‌گفتم باید همه چیز در دسترسم باشد انگار به مریخی دارم باهاش حرف می‌زنم. دلم شکست حقاً. وضعیتِ خاص من در حالی‌که از هفت صبح تا شش و هفت شب تنها هستم ایجاب می‌کند آنچه نیازش دارم در دسترسم یعنی روی زمین و بیرون از کمدها و کابینت‌ها باشد. حالا گیرم شما خانم‌های با سلیقه و تر تمیز جور دیگری هستید. کی گفته حق دارید وضعیتِ خاص مرا نادیده بگیرید و طعنه بزنید؟

۳. وقتی همچین رفتاری باهام می‌شود سریع از خودم می‌پرسم آیا خودم همچین رفتاری داشته‌ام؟ داستان آش و نخود و قاشق. می‌بینم در مقام خواهر شوهر حتی به خودم اجازه ندادم ایراد بگیرم. با دوستان هم هرگز چنین رفتاری نداشتم. فقط به دانشجوها سفارش می‌کردم مرتب باشند و از سطل آشغال استفاده بهینه داشته باشند. سرکوفت نزدم هیچ‌وقت. نمی‌دانم. شاید بعدها یادم بیاید نخود ریخته‌ام آمده توی قاشقم.

۴. با رها هیچ‌وقت نبودم. رها مهر ۸۷ به دنیا آمد و من آذر ۸۹ آمدم تهران. در این دو سال هم فقط روزهای تعطیل یکی دو ساعتی بودیم با هم که طبعاً خاطره‌ی خاصی هم نقش نبسته است. این سه روز کلی به‌مان خوش گذشت. بازی کردیم، حرف زدیم و از ته دل خندیدم. وقتی با عشق می‌گفت عمه تو خنده‌داری من کیف می‌کردم. وقتی سه سوت دندان‌موشی را یاد گرفت و برای خودش کلی چیز میز دوخت، وقتی معجزه‌ی UCMAS را نشانِ عمه‌اش داد و ذهنی اعداد چند رقمی سه ستونی را جمع و تفریق کرد تا دیوانه‌ام کند، وقتی نشاط و سرزندگی‌اش را تماشا کردم، وقتی صدای خنده‌اش پیچید توی خانه، حساسیت‌های دخترانه‌اش سر سِت کردن لباس و مدل بافت موهاش را دیدم، رها، رها جعفری شش ساله را به جان و دل گرفتم.

۵. خوب سرما خورده‌ام. خانه‌ی سرد کار خودش را کرد. سرماخوردگی الکی هم نه. سمت چپ بدنم عملاً رفت توی کما. اگر جوشانده‌های مادر امیر نبود الآن عمراً اگر می‌توانستم بعد از خواندنِ قریب سی‌صد پستِ نازنین از دوستان نشسته باشم به پست نوشتن. که در این هفته‌ای که گذشت تعطیل بودم. در خدمتِ دخترک پرانرژی و شاد زندگی کردم. لذت بردم و گر چه رفتارهای مادرش اذیتم کرد و بعد سرما خوردم ولی نمی‌توانم فراموش کنم چطور و چقدر دوستش دارم.

۶. اسم ماشین جدیدمان را گذاشتیم «پرویز»!(+)

 ___________________________________

پ.ن: سایت UCMAS ایران: http://www.ucmas.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.