از یارانِ دانای خوش‌زبان

خانم زایدن‌مان زیبا نوشته‌ی آنجی شجپیورسکی و ترجمه ایرج هاشمی‌زاده

کتابی نیست که نتوانی بگذاری‌اش زمین. اتفاقاً مدام می‌گذاری‌اش زمین تا خستگی در بکنی. نه که ترجمه‌اش بد باشد، یا ترتیب و توالی و تعلیق نداشته باشد. داستانِ یهودی‌های خوب و مهربانی که بی‌گناهی کشته می‌شوند و مسیحی خوب  مسیحی بد است. از تمام کتاب برای من آنجایی از کتاب جذاب بود که یکی از شخصیت‌ها که آلمانی‌الاصل سالیانی در لهستان نان و نمک خورده است، فرق میان آلمانی و روسی را به زیبایی توصیف می‌کند (صص ۱۱۲-۱۱۳) در کل توصیفات بدیع و زیبایی دارد و نوشتاری بی‌نقص. توصیفاتش از جنگ، خشونت، ابتذال، تنگنا، بن‌بست، عشق، مرگ و انسان‌ها روان‌شناسانه، دقیق، علمی و عالی است.

و این: «هنریک فیشتلبام در حیاط زیر سایه مستراح، تکیه به دیوار زبر و ناصاف ایستاده بود و پاسخی برای سوال خود نداشت. … بی‌شک در همان زمان، در بهار ۱۹۴۳ شاید نیمی از بشریت همراه هنریک فیشتلبام این پرسش را با خود مطرح کردند و پاسخی نیافتند. بعدها وقتی استخوان هنریک در شعله‌های آتش گتو بسوزد و همراه باران زیرِ خاکسترِ ورشو سیاه بشود و بالاخره پس از پایان جنگ در پی ساختمانی که بر روی ویرانه‌های جنگ بر پا شده، جای بگیرد، افراد مختلفی با هم و دریک زمان این پرسش را مطرح کنند، به راستی چه معنا داشت خداوند به این قوم انتخاب شده، حیات ببخشد، قوانینی همراهشان کند و بعد همزمان برایشان از همان روز اول سرنوشت تلخ و دردناکی تعیین کند؟ آیا این قوم را خلق کرد و مورد درد و رنج قرار داد تا امتحان پس بدهد؟

خیلی‌ها در فکر این مخمصه بودند ولی بدون نتیجه، چون خیلی زود واضح شد که راهنمایی‌های دینی به هیچ وجه روشن نیست چه رسد به این که قانع کننده باشد. در هر حال بعدها جهان به سراغ گروه دیگری رفت و کاری به یهودی‌ها نداشت، گویا کاسه درد و رنج یهودی‌ها پر شده بود و کاسه دیگران خالی بود. …»

ص. ۳۸

من زنده‌ام نوشته فاطمه آباد

کتاب را امیر داشت می‌خواند. مدتها بود پایین میز کوچیکه صورت دخترک خیره خیره بود به من. چند روز قبل که آمدم گردگیری کنم خزید توی دستم و بعد رهایم نکرد. بعد از کوری، تنها کتابی بود که حیرت‌زده بند زده بود به دست‌هام. طوری که ساعت خوردن قرص‌هام گذشت و گذشت و گذشت و نهایتاً خواب بعد از خوردن داروهام بود که مرا از چنگش رها کرد.

کتاب آنقدر پُر از اتفاق است، آنقدر پُر از نشانی است که نویسنده، صاحب اصل خاطرات، از عهده بر نیامده است. با همه گیرایی و جذابیت، بی‌حساب از روی برخی اتفاقاتْ ساده گذشته است. اتفاقاتی که خواننده را مستأصل می‌کند. خواننده بیشتر برای گرفتن آگاهی بیشتر از سرانجام برخی است که ادامه می‌دهد و لاجرم به اطلاعات مختصری که در پانویس‌ها آمده قناعت می‌کند. کتاب رنج‌ها و دردها و مصیبت‌هایی را روایت می‌کند که تحمل خواندنشان سخت و گران است. تا چه رسد به دیدن‌شان و خانم آباد ساده از روایت دقیق دیده‌هایش و صد البته تحمل کرده‌هایش گذشته است.

به یقین اگر خانم آباد از کمک نویسنده‌ای بهره می‌برد، کتاب هر چقدر حجیم‌تر، برازنده‌تر و در خورتر بود برای پاسداشت آن رنجوری‌ها و دردها و شکنجه‌ها که فرزندانِ عزیز و غیور این مرز و بوم در آن سالهای مصیبت‌بار جنگ تحمیلی به جان خریدند.

دَرضیه نوشته حسین شرفخانلو

آقای شرفخانلو (+) فرزند شهید قربانعلی شرفخانلو خاطراتِ مادر معزز شهید را در این کتاب جمع نموده است. کتابی که زبانی شیرین و خودمانی دارد و مادرانه. بی‌حسِ حضور نویسنده‌ مذکر. روایت مادری که شهیدش را رشک‌انگیز توصیف می‌کند و حس غبطه را برمی‌انگیزد که کاش کاش کاش می‌شد مادرِ شهید بود. شهید پرورانْد. لیاقتِ مادر شهید بودن فراتر از لیاقتِ خود شهید بودن است را انگار کرد. باور کرد …

طاقت آورد.

ممنون از لطف شما دوست عزیز که باز هم مرا شرمنده‌ی محبتتان کردید با هدیه‌ای چنین گرانبها.

مرد جن زده نوشته مهدی اخوان ثالث (م. امید)

این را همین امروز که امیر هنوز بیدار نمی‌شد گرفتم دستم. اینکه آدم بالای تختش جای کتاب داشته باشد حُسنی که دارد همین است. بین تمام کتابهای طبقه پایین بالای سرم فقط سه کتاب بود که نخوانده بودم: پنجمین سوار سرنوشت، وقتی نیچه گریست و این. این را برداشتم و چه خوب که برداشتم. عجب قدرت نگارشی. عجب سرمایه کلمه‌ای. عجب بیانی. عجب نثری. عجب دانشی و عجب احاطه‌ای.

داستانِ اولش «شب عیدی» قلبم را به دندان گرفت و دوید. پیچید توی خیابانی که مرد مستی گاه تلوتلو گاه پا بر جا جلوی کافه قنادی ایستاده بود و فکر می‌کرد به موسیویی که «میاد میگه: «موسیو! شما چی میل داشت؟» اونم زاییده و بزرگ شده همین شهر و بعد از چل پنجاه سال زندگی و کار توی همین خراب شده، سهله که هفت پشت پدر مادرش هم مثل خودش، رگ و ریشه‌شون از همین آب و خاک پرورده شده، همین جا به بار اومده‌ن، اما هنوز نمی‌تونن دو کلام دو جمله درست به زبون این ملک و ولایت حرف بزنن «موسیو، شما چی میل داشت؟» هیچی میل نداشت، این موسیو اصلاً خوشش نیومد، از شما موسیو جماعت، که بعد از چند صد سال زندگی و زاد و ولد توی این مملکت، هنوز هم مثل روزهای اول بیگانه و نجوش جماعت هست، اما وقتی یک بیگانه حقیقی مثلاً روس، انگلیس، ینگه دنیا ـ و مخصوصاً از همین ینگه دنیا ـ آمد اینجا، موسیو گل از گلش، مثل قفل صندوقخانه دلش واشد، نیشش تا بیخ گوشش رفت، با اون بیگانه حقیقی، موسیو جماعت دل داد و قلوه گرفت و محرم و امین خانه و ناموس و رفیق حجره و گرمابه گلستان کرد، اون بی‌ناموس را، وانگهی در عرض این چند صد سال، نه شاعر از موسیو جماعت برخاست، نه یک موسیقیدان برخاست و نه هیچ که واقعاً از عمق روح و تاریخ و فرهنگ و جامعه این آب و خاک و دردها و رنج و خوشیها و غم و شادیهای مشترک این به اصطلاح وطن دوم موسیو جماعت در آثارش نشونه و خط و خبری دلگرم کننده و آمیخته با همدردی و عاطفه، بشه پیدا کرد. په! آدمیزاد و این‌قدر بی عطوفت و سردمهر؟ آدمیزاد و این‌قدر … »

ص.۶۵

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*چقدر «درد و رنج» تکرار شده در همین یک پست!

** تیتر مصاحبه‌ام را زده‌اند: «با عروسکهایم به جنگ بیماری رفتم»(+) من اما هرگز در مواجهه‌ام با ام‌اس نگفته‌ام باهاش می‌جنگم. جنگ بار منفی دارد. بار منفی سنگینش می‌کند. من با ام‌اس دوستی کرده‌ام. گیرم مثل خیلی از دوستانم نمک خورده نمکدان شکسته باشد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.