مهمانی آزاده بود. من نمینشستم. درگیر دو تا از مهمانهایش بودم که چرا هستند با ما. حس خصمانهای داشتم که قرارم را گرفته بود. پسرهای آزاده نبودند. شیرینی و میوه خورده نخورده زدم بیرون. جلوی در خانهاش، جمعیت زیادی گرم شادی بودند. تعداد زیادی از مردم داشتند سوار قطار کوچولویی میشدند که واگنهای کوچک روبازی داشت. به واگنها نرسیدم، تا خواست بلند شود، فرش قرمز زیرش را محکم چسبیدم.
قطار از زمین کنده شد. من و فرش در امتدادش کشان. در آسمانِ پُر نوری پیش میرفتیم. یک بازی بود. زمین زیر پایم را تماشا میکردم. بعد از اینکه سرعت قطار کم شد و من آویزان شدم و به جهان نزدیکتر، قصرها و کلبهها. زمین سبز و گِلزارها تماشا داشت. مردمی که بالای درهای مشرف به جنگل جلوی در خانههای برج مانندشان برایم دست تکان میدادند. مردمانی که خیش به گاوها بسته میان زمین خیس لزجی پیش میرفتند با سری به سمت ما چرخانده. ساختمانهای بلندی که جهان بر تنشان منعکس بود. درختان کاج. سرخدار. سواحل انباشته از چادرهایی که نور خورشید را به چشمانم بازمیتاباندند. زنان و کودکانی که با دیدن منی که چنگ زده بودم به انتهای فرش قرمزی که لوکوموتیو زیبایی بر آن در حال پرواز بود فریاد میزدند. ابرهایی که پاره پاره میگذشتند. رودهایی که وارونه میریختند. دریاهایی که ابر داشتند. جزایری با آتشفشانهای فعال. مردمانی لاغر و کشیده. درختان باریک و بلند. کوچهها و معابر شهر باریک*. پنجرههای روشن، درهای نیمه باز. رختهای خیس پهن. ملافههای درخشان. حوادثی که پیشامدشان را میدانستم. جهان پیش پای من بود.
نور، روشنی و رنگ. صداهایی که فقط من میشنیدم. بیهیچ ردی در فضا. دهانهایی که به شادی باز میشدند. دستهایی که نیرومندم میکردند. آنجا روی زمین، فضاهای خالی. بکر. من جهانی نادیده را میشنیدم. زوایای پنهان هستی را در مینوردیدم. جدا از آنهایی که سوار لوکوموتیو بودند و تنها آسمان را و بریدههایی از زمین را تماشا میکردند، من از میان کوچهها عبور میکردم. از برخوردها میهراسیدم و از تماس درختان متلذذ میشدم. خنکی هوای بالای زمینهای مرطوب را حس میکردم. سبزی را میفهمیدم و لاغری برجها را لمس میکردم. بناهای گِلی و قهوهای و آدمهایی که به سمت دره برای هو کشیدن به انسانی آویزان پیش میآمدند. مرز میانِ بلندی و پستی را، خشکی و خیسی را در واهمه ی افتادن و مُردن حس میکردم. گاهی که سرعت لوکوموتیو کم میشد و من نیرویی نداشتم، از میان حجمهای نامتعارف، صورتهای متورم و چشمهای باریک رد میشدیم. صورت من به کسانی که در واگنهای رو باز نشسته بودند نزدیک میکشد. مردم آن پایین داد میزدند لازم نیست اینقدر محکم بگیری، و من دستهایم را سست میکردم.
دست چپم پرید و کتاب بسته شد. با صدای تالاپ افتادن حجم نخوانده بر حجم خوانده چشمانم را گشودم. بیدار بودم که افتادن و بسته شدن کتاب را دیدم. اما چشمانم بعد باز شد. اتاق سرد بود و دهانم پر از بزاق. سردی کرده بودم. به سختی دست و پاهای خشک شده را تکانی دادم. به چپ برگشتم و با تکان محکمی چرخیدم به راست و نیمخیز شدم. زانوهای یخزده را التماس کنان حرکتی دادم و به زانو در آمدم. نشستم. کتاب را گشودم و صفحهای که میخواندم را پیدا کردم و بوکمارک را گذاشتم لاش. مثانهام تیر کشید. سرما نشسته بود توی تنم. چه خوابی بود دیدم؟ دنبال تعبیر بودم.، صداها و نورها. نور شدید. خودم را رسانده بودم به پیچ دستشویی. خرمایی از ظرف تغذیهام برداشتم. یادم افتاد داشتم در مورد اغما میخواندم. اغما مارتی، جزء از کل …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نام کتاب آیدای پیادهرو (+)