زخم همان زخم دیرین است. تار همان. صدا اما با کهنهگی دلخراشی برمیخیزد.
خوابها نقشهریز زندگی من شدهاند. پنجرههایی از نور لبریز، از بو سرشار. مادر را اینبار سخت گرفتم. دستهایش را و کبود-رگهای پاهای از راه رفتن خستهاش. سوی باریک چشمان از مچالهگی کوچکش هم. و خندهاش مثل همان روزهای قربان صدقه رفتنهایم. کاش میشد آورد روی کاغذ. روی سنگ کَند. چرا هیچکس تندیس مادر نکَنده است هرگز؟
مهرهها را نخ میکنم. لیلان خانم گل سینه قشنگی دارد. دارد از خدابیامرزی کسی حرف میزند. من شنگولم. بیخبران. او جوان شده است با همان رشته باریک موهای بافته از بغل گردنش. او جوان شده است و آب رفته زیر پوستِ از پیری مچاله شدهاش اما نه خیلی. روزگارش خوش نیست؟
میگوید عمه چقدر حیاط آن وقتها قشنگ بود. میگویم هومم و بوی رزهای رونده میپیچد توی راه باریک میان باغچه و دیوار. درخت کاشتهام امسال.