شاهگلی، فقط یک تفرجگاه عصر آققویونلویی نیست _ حداقل برای من. سهم عظیمی از خاطراتم را شامل میشود؛ جمعههای کودکیام و قرارهای جوانیام. شاهگلی یعنی آخرین یکشنبه تیرماه هشتاد و دوی هادی با مادرش. یعنی اندوه عمیق من بعد از رفتنش. یعنی اماس و قایقهای پدالی. یعنی شادی و حمید و هداک و منیر و فرزانه و قایقموتوری. مادر و کباب و آش دوغهای تمام پنجشنبهشبهای بهار و تابستان دوتاییامان. یعنی امیر و آخرین باری که از پلههایش بالا رفتم…
حالا این هم اضافه شد: هانیه و مریم و الهه و اولین تلاش موفقیتآمیز ما برای گردش رفتن با ماشین بدون حضور امیر.
پ.ن: مادر قسمت نشد دستفرمان هانیه را ببینی، همان دخترکی که تنها کسی بود که اجازه داشت به صورتت دست بزند، اولین کسی که صدایم زد عمه.