می‌شود؟

چه روزگار غریبی است

بی تو بودن؛بی تو نفس کشیدن؛بی تو خستگی را به تن خریدن

روزهایم چه تنگ

چه تاریک و چه غریبند

چه مشتاقم برای پروازی دور

بی بالی برای اوج گرفتن!

چه احساس شیرین و مذابی است

مرگ را به انتظار زیستن

و منتظر مردن!

محبوب دوران پاکدامنی من!

روزهای دوریست بی تو

بی حضورت

در غیبت سرشار از تو

به انتظار مرگ

مرده ام …

افسوس !

روزهایی است

که به رفته ها

      به نبوده ها

        به از کف رفته ها

          و ای کاش ها دل خوش کرده ام!

افسوس!

چه لحظات شکوهمندی

که برای تو

شکوه عشق های زمان

و برای حرفهایی که میدانستم

هدر داده ام؟!

زمین سرد است و تکرار حضورم او را چه آزار می دهد…دیریست که در نفرتی مذاب سنگینی مرا به گرده میکشد؛افسوس که آسمان هم مرا از خود میراند؛کاش می شد این بالهای ناتوان این حجم عظیم گناه را در ابی سرشار آسمان تطهیر می کردند…

خوب من!

می اندیشم به تمام لحظات دلپذیری که با اشک آه و درد سینه ام را از لذت عشق تو سرشار می کردم؛چون خویش خوشتنی یافته بودم و چه شکیبا مهرت را می پروراندم و آخ از رنجی که به ناگاه از حضورت خالی ام کرد و این خلاء نمیدانی چه عذابی شده است برایم…نازنینم!اکنون که تا بینهایت از تو و کشمکش پروراندن مهرت دور مانده ام چه سرشارم از نیازم به تو و چه لبریزم از حسرت دیدارت…نمی دانی!

چه حماقت لذت بخشی است تکرار ای کاش ها و شایدها زمانیکه به یقین می دانی به پایان تاریک سرد و خفقان آور باورهایت رسیده ای؟

چقدر دلم می خواهد روزی از خواب برخیزم و تو را به خاطر نداشته باشم؛چقدر دلم می خواهد از تو خالی شوم؛چقدر مشتاقم فراموشت کنم…اما مگر می شود پیامبری را انکار کرد؟و از عصمت و شکوهمندی اش چشم پوشید؟مگر می شود دل را از آنچه پرورده است خالی کرد؟…نه!! مگر می شود تنها خویشاوند راستین خویش را در ازدحام کشنده غربت رها کرد؟…

        دوستش نداشت؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.