استحوذ

دلم بد جوری گرفته امروز…میخواهم بنویسم اما از کجا شروع کنم؟نمی دانم!این کلمات تکراری توان به دوش کشیدن عمق اندوه مرا گویی ندارند٬رهایشان می کنم…می روم سراغ رنگها و قلموهایم و بوم سفیدی را آلوده می کنم…نمی شود این نقشها و رنگها هم تکراری اند…گریه ام می گیرد…می گریم!

سر میزنم به دفتر خاطرات اینترنتی بچه ها؛شاید حرف تازه ای باشد…یا از قلبهای شکسته نوشته اند یا از پارتی ها و دل ربودن ها یا از پرستش آنچه می دانند نیست…یا از کارهای بد بد که با مامان یا بابا هاشون کردند می نویسند…دیوانه می شوم!

به آدمهایی که این حرفها رو می نویسند فکر می کنم٬به کسی که برایم کامنت زده بود(شیطان وجود ندارد)و حماقت پرچالشش برای اثبات اینکه شیطان را می پرستد…موجودی را که از شدت عشقش به خدا از فرمانش سرپیچید…آن عاشق حسود!و این او را می پرستد…و آن یکی از سکس می نویسد و لحظات پرتنش هم آغوشی با مادرش…و من سرم داغ می کند٬حالت تهوع به من دست می دهد…بالا میاورم…روی تمام وبلاگهایشان استفراغ می کنم!

می نشینم و قران را باز می کنم٬در حالیکه مرددم با او که می دانم حقیقت محض است سخن می گویم…با خود و با تو از دردی چنین جنون آور می نالم…و تو پاسخم می دهی:

استحوذ علیهم الشیطان فانسهم ذکرالله اولیک حزب الشیطان الا ان حزب الشیطان هم الخاسرون…

سر می گذارم روی مهر نمازم و تا خود تو گریه می کنم…حالم از این آدم ها به هم می خورد و از آنچه می دانند و پنهانش می کنند و از آنچه باید بدانند ولی از باورش می گریزند…چه می گویم؟

احساس می کنم آنقدر آلوده ام که هیچ رودی تطهیرم نمی کند…وای از دنیایی که آلوده است و ترسی از آن ندارد…سالهاست که برای گریختن از این سراب دلکش تلاشی جانکاه کرده ام و ثمره اش بیماری است که بیشتر زمینگیرم کرده است…چه می گویم؟

کاش دمی به خود می آمدم…می آمدیم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.