من دیوانه خواهم شد!

من دیوانه خواهم شد!

می دانم که اگر نتوانم آنچه را که هست با آنچه در من است ادغام کنم دیوانه خواهم شد…

برای تو می نویسم که دوستم داری!تو که نمی دانم می توانی مرا زمانیکه به آغوش پرهوست می خوانی ببینی و بفهمی چه رنجی می کشم تا تو را حفظ کنم و برای اینکار با خودم و باورهایم می ستیزم یا نه؟

برای تو می نویسم که دوستم داری!تو اما مرا نمی بینی!…خوب می دانم که آنقدر آدمهای منطقی اطرافت هستند که سرپیچی من از خواسته هایت و از دست دادن من آزارت نمی دهد…حتی لحظه ای منتظرم نمی مانی…هستند بسترهای دیگری!

روزهاست که با خود و خدای خود و با دل خود در ستیزم…روزهاست که با رنجی عظیم برایت لذت می آفرینم تا تو ترکم نکنی…چه استدلال بیماری!و تو هرگز میان بوسه هایت رطوبت لزج اشکهایم را درک نمی کنی…نمی فهمی!

می خواهم بفهمم!می خواهم بدانم تو برتری یا پاکدامنی من؟می خواهم قبل از آنکه دیر شود بفهمم…خدایا٬با من بگو چگونه باور کنم باید با آنچه می خواهم و آنچه در توانم نیست معامله ای پرسود کنم؟چگونه می شود هم تو را داشت هم او را و هم پاکدامنی را؟

من دارم دیوانه می شوم…می روم روی آن نیمکت سبز فرسوده می نشینم و به آبی که از بلندی رها می شود خیره می شوم…هنوز زمان دارم هنوز دیر نشده!…مرغابی سیاه رنگی زیر شلاق فواره ها دوش می گیرد و تو می رسی…بلند و رها…کمی دورتر از من که آلوده ات نکنم روی چمن ها می نشینی؛پشت به من و حضورم می کنی و به آسمان بالای درختها چشم می دوزی؛از تو ولی آنقدر پاکی که نگاهم عبور می کند!

می آیم و پشت سرت می ایستم٬می دانم که سنگینی حضورم را می دانی ولی نگاهم نمی کنی٬می نشینم و دستهایم را روی شانه هایت می نهم…می لرزی!پیشانی ام را روی کتفت فشار می دهم…و می گریم!

تو سرت را روی زانوانت می نهی و بی صداتر از من می گریی…می دانم که نجاتم خواهی داد؛می دانم که مرا خواهی برد…تو از آن مرد برتری!من به تو و قداست پر رنگت ایمان دارم؛اگر به من پشت می کنی می خواهی بدانم که چقدر بار این گناه سنگین است٬می دانم!اگر نگاهم نمی کنی می خواهی بفهمم چقدر زشت شده ام٬می فهمم!تو تنها برگرد و بگذار در این آبی پرلطف خیس شوم من هرگز غرق نمی شوم!

من هرگز گم نخواهم شد اگر پا به پایت راه بسپارم!تو تنها به من نگاه کن…من هنوز زیبایم!من هنوز به یاد توست که دل می بندم…باور کن که تو برایم از آن مرد برتری؛می دانی!

وتو!

می دانم که خواهی آمد و خواهی خواند…نوشته هایم را دوست داری…و البته برهنه بودنم را!بگذار بگویم که با تو نخواهم آمد؛مرا با شکوفه های سیب باغت پیوند می دهی؟نه من با خورشید آمیخته ام٬آنها را پژمرده خواهم کرد…اگر دوستم داری پس پاکدامنی ام را آلوده نساز٬اگر نه؛از من عبور کن!

والسلام!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.