یادگار -۲

ناهار مهمان زن برادرش هستیم،همشهری من است و مثل همه همشهری هایش آشپزی اش حرف ندارد،بعد ناهار برمان می دارد که بریم بالا اتاق من.همه طبقه خالی است جز یک اتاق که پرش کرده است از وسایل یک خانه!دستش را می اندازد دور گردنم و فشارم می دهد و خندان از پله ها می کشدم بالا.دخترها هرگز این سعادت را نداشتند که وارد این اتاق شوند،همه اش به یمن ورود من است…

_ دیروز یکی از آشناهامون اومده بودند خونه ما…

_ خب؟

_ آی مخه بابا رو زدند…می خوان پسرشون رو بفرستند سوئد،می خواستن منم همراهش برم تا به حساب اعتمادی که به ما دارند من از اون مراقبت کنم…چته؟هستی؟

_ و من؟؟

_ تو چی؟بابا همش در حد حرفه…

_ همتون همین جورین…همتون!

_بابا چت شد آخه؟

_ تو هم خردم می کنی…باشه!همتون مثل همین…همتون!

_ ببین…چه جوری بگم آخه؟همش در حد حرفه…گوش کن!نمی خوام فکر کنی دارم پز می دم یا به رخت می کشم،بابام آمریکا درس خونده،اونجا براش اتفاقی افتاده که تو خونه جرأت نمی کنیم اسم آمریکا رو بیاریم…من به بابا گفتم نمی رم اگر برم هم فقط کانادا،می دونم که بدنش مورمور میشه…تازه جور کردنش سخته به همین راحتی نیست که!

_ اگر جور شد…

_ ببین،تصمیم آخر با منه…نمی تونن که از خونه بیرونم کنن!

سرم را می گیرد بین دستانش و فشار می دهد.

_ گوش کن!من اگر روزی بشه که باهات یه ماه دو ماه شش ماه یه سال نتونم صحبت کنم تو باز همونی و من همین!

دستهایش را از سرم جدا می کنم و کف دستهایش را می بوسم…هوا تاریک تر می شود،ساعتی است که نشسته ایم و به صدای قلبهامان گوش سپرده ایم…

_ همون شب افتادیم تو جاده،با ماشین خودش.نزدیکای صبح رسیدیم تهران.رفتیم یه هتلی و خوابیدیم…

_ من از مامانش متنفرم…

_ چرا؟؟

_ من موندم چطور یه نفر با دکتراش نتونه نون تنها بچشو در بیاره…می تونست از اون دیوونه جدا شه…اون به خاطرش هر کاری کرد یه کاری هم اون به خاطر پسرش می کرد…

به وضوح عصبانی است،عینکش را بر می دارد و پاکش می کند.هنوز هم با همون لباسی می آید که روز اول آمده بود.

_شما از مادرش چی می دونین؟

_ فقط می دونم که از دخترها متنفره!…

_ دیگه؟

_ همین!

_ شما…می دونستین مامانش یه چشمش کوره؟…

_ نه!!

_ وقتی مامانش دکتراشو گرفت از دانشگاه براش دعوتنامه فرستادن که بره اونجا تدریس کنه،باباش می فهمه اونو میندازه توی اتاق تا صبح کتکش می زنه…با دستای خودش کورش می کنه…به همه می گن آب مروارید آورده که کسی نفهمه…

_ عذابش بده!با خنده هات…

_ اون از من یه طلب داره…و از دایی کوچیکم…

_ خب بدین طلبشو!

_ می دم به موقش…یه روز می زنم اون چهار تا دندونش بره تو شکمش…

_ من از آدمهای ترسو بدم میاد…

_ اگه تو هم کتک می خوردی با کمر بند که دو روز بیهوش بیوفتی می ترسیدی…

_ بعد اون کتک به یاد موندنی من دیدمش…اولین نفری که اونو دید من بودم…توی رختکن،یه جای بدنش نبود که کبود نشده باشه،دماغشم همون موقع شکست انحراف پیدا کرد…

_ تو ماهی ماه من!

_ همش که من ماه شدم پس خودت چی؟

_ من خورشیدم!

_ آه سلام خورشید خانوم!

برمی دارند فال حافظ باز کنند،همه نیت می کنند و من به قاب تلویزیون خیره مانده ام…برای من باز می کنند!

_ اگه اونی که منو به این روز انداخت رو می دیدی چیکارش می کردی؟

_ می کشتمش!

_ می دونی دیشب رفتم ازش خداحافظی کردم…از پیشونیش بوسیدم!

_ دوست پسر داری؟

_ اوه!خیلی…

_ از من نمی پرسی نامزد دارم یا دوست دختر یا…

_ نه!…همه پسرها دارند.وقتی می دونم چرا بپرسم؟

_ ولی من ندارم!

_ می دونین اون دوستش که اون بلا رو سرش آورد اصلا” خوشبخت نیست،اون خودش دختر دیگه ای رو دوست داشت…

_ شماره خونمون رو اون فقط داره،همراه مامان و بابا رو…زنگ می زنه مرتب زخم زبون می زنه که فحشش بدم نمی دم…فقط یه بار گفتم کثافت که بعدش ازش عذرخواهی کردم…

_ دروغ می گی!

_ می دونی هر چی دوست داری بگو ولی نگو دروغ گو!

_ شوخی کردم…

_ نه،جالب گفتی دروغ می گی…یاد مسئول حراست افتادم وقتی ازم خواست از خودم دفاع کنم…گفت دروغ می گی!

_ من از اون چی کم دارم…یه ماشین زیر پام؟یه خونه تو اون(…)لعنتی تون؟یه قیافه مامانی…

_ حرف قیافه رو نزن…به خدا چیزی کم نداری…

_ من هرجایی نیستم…نه نیستم!

_ من کی همچین غلطی کردم با بابام؟

_ احساس می کنم ازت دور شدم…

_ منم همین طور…

_ چیزی که می دیدم ولی انکارش می کردم…فاصله…

_کودوم فاصله؟من فاصله ای نمی بینم…کمکم کن ببینم!

_ یه شکاف درندشت…از خدای تو تا خدای من!

_ من نمی بینم لعنتی کودوم فاصله؟…

من روی تختش می خوابم و اون روی زمین.تلفن زنگ می زند،باهاش گرم می گیرد.خانه کنار خیابان است و صدای ماشینها نمی گذارد بخوابم.

_ رفته بودم اسکی،یکی از بچه ها ماشینو برداشت که یه چرخی بزنه زد به اون…من بردمش بیمارستان،دکترا گفتن باید بستری بشه،اون گفت نمی خواد رفت خونشون.دکتر بهم گفت نباید بیشتر از دو ساعت خوابش ببره،هر دو ساعت یه بار زنگ می زدم خونشون که نخوابه…

قد بلندی دارد و پیراهن و شلوار کرم رنگی به تن کرده است،دستهایش توی جیبهایش است و غیر از وقتی که با هم دست دادند بیرونش نیاورد.من جلو نشسته بودم و دو دختر عقب.ازش خواست با ما بیاد قبول نکرد.

_ بابا نداره و فقط یه مغازه دارند که دادن اجاره،حالا قراره پس بگیره خودش یه کاری راه بندازه…

_ چند سالشه؟

_ بیست و پنج!

_ می خوای زنش بشی؟

_ بهش قول دادم…

_ ما همیشه شاگرد اول بودیم و اون دوستم دوم،رفتیم خواستگاریش…جواب مثبت هم دادن…

_ خب؟

_ استاد فتوشاپ بود یه عکسی درست کرد از من و یکی از دخترای کلاس..اونو اخراج کردن منم انصراف دادم…می دونی اون دختر با کی ازدواج کرد؟

_ با کی؟

_ با دوستم…

می گذارم بغلم کند،دست می اندازم دور کمرش دستش را می اندازد دور شانه هایم و سرمان را می چسبانیم به هم.

_ مثل سگ بو می کشه،فهمیده بود که می خوام با خواهرم برم بگردم…

_ داداشم عصبانیه؟

_ ظهر یه جاز انداختم گوش بدم،اومد گفت غربزده وطن فروش!

_ باباته…می شه عوضش کرد؟

_ نه ولی شده واسم یه سرطان…

_ بس کن گلم!

_ خواستم بیام بیرون می گه کجا؟می گم کار دارم می گه چه کاریه این وقته ظهر؟میگم بابا شروع نکن!می گه بذار رو میز.می گم چیو؟میگه اونی که دستته…سویچ رو می گفت…منم کوبوندم رو میز و اومدم…

_ من یه سوالی شده واسم…می دونین اون خیلی قوی بود عالی دعوا می کرد یه روز با مربی دعوا کردن اونو زد زمین…می تونه راحت باباشو بنشونه سر جاش!

_ اون می ترسید…

_ نه می دونین احترامشو داره…یه روز گفت من از اینجا می رم می ترسم بزنمش تلافیشو سر مامان در بیاره…

_ نبودین!

_ بهش فحش دادم گفتم لیاقت نداری جلوی بابات وایسی…گفت من می دونی از خون و خونریزی نمی ترسم،خواستم خودمو بکشم خواستم فرار کنم…گفت باهاش عروسی نکنی مامانتو طلاق می دم…می گی می ذاشتم اون زن بیچاره رو با اون سن و شخصیت بکشونه توی دادگاهها؟

_ حالش چطور بود؟…

_ بغضش گرفته بود کلی حرف زدیم از همه چیز از خاطراتمون…می دونم که بعد از قطع کردن گریه کرد…

_ از من چیزی نگفت؟

_…

_بهترین خاطره ت چیه؟

_ بهترینش؟…نفر چهارمیه کشور تو نهج البلاغه…

_ نماز می خونی؟…

_ آره همیشه…باور کن!</spa n>

_ باباش رفته بود دوش بگیره یه زنگ به مامانش زده بود یکی به من…یه کتک مفصل هم خورده از باباهه…

_ آخه چرا باهاش عروسی نمی کنه؟

_ واااای…با اون آشغال؟

_ ولی اون که از تو خیلی کوچیک تره!

_ یه دوسته واقعیه…نه مثل اون یکی…هر چی خواستی به اون بگو به من می گه…فقط نگو ببین با کی دوست شدم ها!

_ عزیزم گاهی بچه ها بهتر از بزرگا سرشون می شه…نمی گم…

_ بابای دختره از خوشحالی داشت دیوونه می شد،کادوی عروسی نصف سهام شرکتشو کرد به اسم باباش…خودشم می دونست اون دختره اگه صد سالشم بشه کسی باهاش عروسی نمی کنه…

یه ماشین پژو پارس سیاه بود با گلهای زرد داوودی تزئین شده بود…آهی کشیدم که راننده برگشت نگاهم کرد…تمام راهو گریه کرده بودم.هنوز ماهی نشده بود رفتنش…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.