یادگار -۳

سرم را می گیرم بین دستام،پارچه شلوارم درست روی زانوهام تیره تر می شود…گریه می کنم!

_ با خودت چیکار کردی؟چرا باور نمی کنی که اون سر به سرت گذاشته؟بفهم!همش دروغ بوده…دروغ!

حرفهایش توی مخم بالا پایین می شود،توی اتاق قدم رو می رود.دوستم نداشت اینکارو نمی کرد…ولی دروغ؟چشمهایم را می بندم و صورتش را تصور می کنم…چشمهای ریز تیره اش از همیشه زنده تر است…

_ نه دیگه چشماتو باید ببندی!

_ باشه!…تو چی؟

_ منم می بندم…بیا بشین!ماکارونی پختم…ماکارونی بدون گوشت!

_ آه بلدی؟

_ آره!

_ من عاشق ماکارونی ام…مامان نیست؟

_ نه…برای کاری رفته بیرون…موزیک بذارم؟اینو خیلی دوست دارم…

_ این چیه ناله می کنه؟

_ پسر نیستی که بفهمی…گوش کن…هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم…تو ماشین که می ذارم اگه شیشه ها رو پایین نکشم می ترکن!

_ خب پس اگه یه روز سوار ماشینت شدم گوشهامو هم باید بگیرم…و چشمامو…

_ آره دیگه…قول دادی…

سر راهمان می رویم مغازه پسر،جلوی مغازه ایستاده و در فکر فرو رفته،بوق که می زند سر بلند می کند،به دو از خیابان می گذرد.سرش را می آورد تو و سلام می دهد،کار دارد و نمی تواند همراهمان بیاید،خداحافظی می کند و می رود…همان پیراهن و شلوار کرم تنش است.حالا که هوا روشن است می بینم که خیلی زیباست.ولی از تمام حرکاتش معلوم است که از انتخابش پشیمان شده…دوستم نگران حرکت می کند.می رویم بند…

یک جای دنجی پیدا می کنیم،دره عمیق است و دیواره روبرویمان بلند تر ،درختها و درختچه ها از تن دیواره آویزانند.سه پسر بچه کرد توی قسمت کم عمق رود شنا می کنند.بوی آب و نمک و برگهای له شده و بوی تن بچه ها پیچیده توی دماغم…به انتهای دره جایی که رود گم می شود و می پیچد میان شاخ و برگ ها خیره می شوم.صدا آنجا بلند تر است و رود چموش تر.سیب و هلو داریم و کلی متلک که بار همدیگر کنیم.دوستم پسر بچه ها را صدا می زند و به کردی باهاشان حرف می زند.یکی از پسرها می رود بالای درخت و از میان شاخه ها می پرد توی آب.

_ شنا و شنا و شنا…

_ فوتبال چی؟

_ دیوانگیه…نه دوست ندارم…دوچرخه هم می روندم!

_ کجا ؟تو حیاط خونه؟

_ نه!تو جاده…وقتی می رفتیم یام!

_ جاده؟؟؟

موقع برگشتن هوا تاریک می شود.ماه چنان گرد ایستاده که مات کندم.خطوط سفید وسط جاده نگاهم را کش می دهند.دوستم آواز می خواند،می خواهم نفهمند ولی او می فهمد و دستم را فشار می دهد…هنوز آواز می خواند و من دستمالم خیس می شود…حالا با صدای بلند تری گریه می کنم.

_ قول می دی دیگه اشکمو در نیاری؟

_ آره…

_ بگو عزیزم چه آرزویی داری؟

_ اگه بگم می گی اشکمو در آوردی…

_ خب جوری بگو که اشکم در نیاد…

_ یه دعایی برام می کنی؟

_ حتما” گلم!بگو…

_ که قبل از من نمیری…من طاقتشو ندارم…

_ باشه دلکم…باشه!

_ می دونی امروز روزه گرفتم…

_ قبول باشه…

_ بابا همه کارا رو روبراه کرده و فقط یه امضاء مونده…گرفتنش سخته…اگه تا دو ماه نتونه بگیره همه چیز باطل می شه…برای اون روزه گرفتم…هر چند می دونم اون هر طور شده جورش می کنه…اگه شده با رشوه و …

_ و من…

_ فراموشم کن!

_ از من خواست دیگه باهاتون حرف نزنم!برین خواهش می کنم…برین!

_ آ…ه…داداش خوبم…همین!…چیزی نداشت برام؟

_ نه…

_ و تمام کوله بارش عکس منه؟

_ اونو برای آخرین بار نگاه کرده…و…خودش گفت سوزوندمش…مال هر دوتونو…ببین اون حتی نخواست مامانش بره بدرقه ش،مامانش ها!!…دیگه جایی برا شما نمی مونه…

_ مامان چی میگه؟

_ بابت چی عزیزم؟

_ رفتنت…

_ قربونش برم…چی بگم؟همیشه خاک زیر پاشم!هیچ وقت تنهاش نمی ذارم!

_ قول بده!

_ چه قولی؟

_ که هر ماه نامه بدی…خواهش می کنم…قول بده!

می ایستد جلوی ماشین و پشت به من،(یه خواهشی دارم…نه نگو!)

_ چی؟

_ فراموشم کن!

_ خوب فکراتو بکن!یه عمر زندگیه…تو که نمی خوای بچه بزرگ کنی…می خوای؟اون یه مامان می خواد نه زن!…

_ …

_ می دونم که تو یه مرد می خوای نه یه بچه! می شناسمت…این برای اونم خوبه…

_ …

سوار می شوم و از پنجره نگاهش می کنم،مردد است،چشمهای درشتش همیشه لوش می دهند.

_ تماس بگیری با من یادت نره!…رسیدی یه زنگ بزن!

_ باشه!

همه چیز را گفته ام بهش…آمده ام سبک شوم!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.