سوسنی که نمی‌شناسم‌اش!

…می خواهم این عبور منجمد را به انتها برسانم…هنوز جان دارم و هنوز متعجب که چه شد؟؟؟…سوالم را می دهم دست بادی که آب حوض را می دزدد و می پاشد به صورت تو…دیده ای که چقدر جالب می ریزند روی صورتت وقتی تشنگی امانت را بریده و تو نمی دانی این رطوبت مطبوع از کجاست… از حوض بزرگ حیاط ما…نمی دانم چرا تا وقتی بچه بودم حوضمان که بابا خودش ساخته بود بزرگتر و عمیق تر بود…حیاطمان بزرگ تر بود…دیوارها بلند تر بودند…پدر قوی تر بود…مادر مهربان تر بود…و من تنهاتر!!!

نمی دانم از کی شدم سوسن!..اولین باری که سوسن صدایم کردند کی بود؟…این اسم خیلی جلف است می دانی!!!..تا می گویم سوسن می گویند خودت هم مثل اسمت خوشگلی؟؟؟آنوقت می روم جلوی آیینه ای که عجیب بیزارم ببینم چقدر به این اسم می آیم…نه!این اسم چقدر شبیه خودم است…اولین کسی که سوسن صدایم کرد کی بود؟؟؟آیینه هم خبر ندارد!

اسم قشنگی داشتم که عجیب ابهت داشت!این اسم مقدس که اول بار پدر در گوشم خواند چیز دیگری بود…وقتی می خواندمش دیگر نمی پرسیدند خودت هم مثل اسمت خوشگلی؟؟آنوقت من هم دیگر چشم نمی دوختم به صورت توی آیینه…این اسم به من و من به این اسم می آمدیم!…‌

اون اسم را هنوز پای تابلوهایم و کاریکاتورهایم پیدا می کنم…روی کاغذهای اداری…روی آدرس پستی…ولی چقدر برایم نامأنوس شده است عجیب!انگــــــــــــار هرگز مال من نبوده…و من هنوز جلوی آیینه گیر کرده ام و هنوز مانده ام که اسم من کدامیک بود و هست؟

می روم جلوی آیینه و خودم را به دو اسم صدا می زنم ببینم کدامیک زودتر پاسخ می دهد و هنوز من هم مردد است!آخر سوسن اسم قشنگی است…خوش آهنگ است…اسمی که کمتر می توانی پیدایش کنی و عجیب دلرباست و پسرها دوست دارند حتما صاحبش را ببینند…

ولی اسم دیگرم آنقدر پاک و صادق است که تا می گویمش تنها با نگاهی به پاکدامنی ام شهادت می دهد…از وقتی شدم سوسن بیشتر به نظر لوند و شهوتی می آیم…حتی تو هم دوست داری اینطور باشم چون…اسمم سوسن است!…ولی اسم دیگرم آنقدر مقدس است که تا می شنوی عجیب دلت می خواهد از من بگریزی!


اسم اصلی که فقط خودم حالا می دانمش و آنقدر غریب شده که خودم هم گاهی باید شناسنامه ام را بگیرم جلوی چشمهای کم سویم و با صدای بلند بخوانم تا باورم شود روزی این بودم چقدر معصوم است!این اسم را که بگویم برای همیشه ترکم می کنی چون با سوسنی که شناخته ای عجیب غریبی می کند…دلت نمی خواهد سوسن نباشم و آن یکی باشم…مگه نه؟…‌

حالا حتی خودم هم دلم نمی خواهد آن یکی باشم این یکی صمیمانه تر است و آدمهای زیادی را شیفته ام می کند…آدمهایی که البته چیز دیگری در این سوسن می جویند و…این سوسن هنوز هم یدک کش آن اسم دیگر است که عجین شده با همه نفسهای رفته و نیامده…تو چقدر شجاعت داری اسم دیگرم را بگویم؟این اسم را که بشنوی شاید برای همیشه ترکم کنی…این اسم عجیب قداستی دارد که فراری ات می دهد…من خودم هم از آوردنش بیمناکم!

چقدر قدرتم کم شده است این روزها…باورت نمی شود صاحب آن اسم مقدس که از کوچکترین بی ادبی برمی آشفت حالا چطور می نشیند با این اسم جدید که فحشش بدهند و حتی لبش را هم نگزد!..گاهی از این سوسن که اینقدر قدرتمند شده بیمناک می شوم…آخر من بلند تر از این بودم که فحشم بدهند!…

آن همه «شما» ناگهان بدل شدند به«تو!»و توی بیچاره باید تحمل این همه بد دهنی را می آورد تا سوسن بماند وگرنه باید می رفت به همان دنیای کوچکی که داشت و گم شود!خیلی سخت است گفتن واقعیتی که چه بخواهم وچه نخواهم هست…باید باشد…

آن اسم را باید بالای همه کاغذهای واقعی بنویسم تا بشناسندم…باید با خودم داشته باشم تا حقوقم را بگیرم…باید داشته باشم تا به دانشگاه راهم دهند.باید با من باشد تا گل آقا کارهایم را چاپ کند…آن اسم دیگرم مشهورتر از سوسن است…اما سوسن دلربا تر است و آن یکی ساده تر!این یکی پسرها را هوایی می کند و آن یکی فراریشان می دهد…با این یکی دنیای دیگری دارم که می توانم پشتش پنهان شوم و هیچکس نداند و پیدایم نکند…

اما آن یکی عجیب لوام می دهد…نمی توانم پنهان شوم…نمی توانم دروغ بگویم…نمی توانم رد کنم..نمی توانم خودم نباشم…مانده ام هنوز جلوی آیینه که اصلا کدامیک منم؟؟؟…می دانم که هیچکس طاقت آن اسم مقدس را ندارد…اسمی که اول بار پدر در گوشم خوانده است…و عجیب دوستش داشتم تا همین چند وقته پیش…این اسم…این اسم..این اسم از من یک عروسک ساخته.یه دیوار بی عاطفه که راحت فحشها را تاب می آورد…

این اسم عجب معجزهای کرده است…

این اسم عجب هیولایی شده است…

و من هنوز هم مانده ام!!!!‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.