مرد بودن، زن شدن!

 «…زن را آورده بودن برای سزارین چون بچه ش آنانسفال بود…بعد عمل گفتیم بچه رو نشون مادر شوهر و شوهرش بدیم نگن چیزی…مادر شوهره روی بچه رو باز کرد و نگاهی…بعد در اومد که:اینکه اونجاش سالمه چیزی نیست…فقط یه کم سرش ایراد داره!!!…بچه پسر بود!»
خندیدم!!!…پر از درد خندیدیم…همه خندیدیم!!!»

IS529-038 - Intimate Man and Woman

توی همه قصه ها،مرد فقیری دل به دختر پادشاهی تاجری می بندد…یا زیباست یا تنومند…لابد هم فقط آنجایش سرجایش هست و بس!…توی همه قصه ها مرد مرد است…فقیر هم که باشد این که مهر آن زن را بر دل گرفته کافیست تا همه دنیا…(چه می گویم؟؟؟)
همیشه، همیشه این خدای مذکر…زنهای فقیر را می برند توی رختخواب گندی که فقط طاقبازش بخوابانند…زن فقط برای این است که بخوابد…زنی که فقیر است باز هم زن است…زن زن است…زن!…همیشه روسپی ها زنان فقیرند…از طبقه نازل…کثیف!…

«زنان ثروتمند مال مردهای فقیرند و زنان فقیر مال بسترهای مستی همه مردها…همه مــــــرد ها!!!»

چیه؟؟؟نباید بگم؟؟؟….نمی گم!…من سرسخت نیستم که حتما” اصرار داشته باشم از رختخوابهای مردانی بگویم که فقط آنجایشان سالم باشد کافیست!…یکی می گفت مردها زنان باهوش را دوست ندارند…ندارند؟(چرا؟؟؟)

اگر هم دوست داشته باشند می برندشان توی رختخواب…آنوقت تنش را کبود می کنند و حالی اش می کنند که بابا هر چی هم که باشی باز زنی…زن!
(برای چی ما هیچ زنی نداریم که پیامبری کند؟؟؟)…آنوقت این زن خدا را ببین که چطور زیر مرد وول می خورد…همه زنهای مقدس مقدس هم باکره اند…باکره…نه همه…به هر حال زن باید…مرد هم باید…

«برای همین خدا مرد است نه زن!…فکرش را بکن که خدا زن بود!!!…وااااای!!!»

«ــ از من دوری کن!!!
ــ چرا؟؟
ــ چون من زن نیستم!!!مرد هم نیستم…خدا هم نیستم…
ــ بگو نیستم!!!»

مدام می روم…مدام می روم…تو هم ایستاده ای زل زده ای به رفتن من…می پرسم:«چرا دوستم داری؟؟»
خودت هم نمی دانی…فقط این دختر شیرین دلت را برده…(یک بار یکی از فامیلهای دورمان که کمی بزرگتر بود از من گفت:لبهای تو را برای این است که مردی مرتب مکش بزند!!…ماندم توی کودکی ام که چه می گوید این دختر!…مگر لب را هم می مکند؟؟؟…

بعد ها لبم را از همه مردها قایم می کردم…می ترسیدم مکیده شوند…هر چند نمی دانستم برای چه ممکن است مکیده شوند…نکند!؟)

ــ لبت را می بوسم!
ــ من که لب ندارم!

من که لبهایم را فروختم!…فروختم…می ترسیدم از مکیدن…مکیدن…می خواهی بگویم؟؟؟…«دوستت دارم…»…تو هر چقدر دوست داری هنوز فکر کن که چرا؟…

من همیشه قسمت عظیمم پشت قسمت حقیری پنهانم!…دوست داشتن من کار سختی است…چون من سختم…گرفتن این حباب دستان نرمی می خواهد…و مهارت مهار…مهارت لمس…این حباب نازنین زود می ترکد…گم می شود…ساختن دوباره اش سخت است…گرفتن دوباره اش سخت تر…ترسناک تر…

مراقب باش!(اگر گفتم دوستت دارم،خیالی نشو دلبندم!…می گویم…فقط می گویم…برای اینکه واقعا دوستت بدارم…ثابت کن که می توانی خیسم کنی…)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.