شکست عشقی یک نویسنده پست مدرن

 دلم می خواهد برای یک بار هم که شده برای خودم بنویسم…چقدر وقت است که ننوشته ام سوسن عزیزم…سلام!
اگر می توانستم برایت بی پروا بنویسم که چقدر آزرده ام در تمام این سالها که برای فرار از خودم و خودت چه رنجها برده ام می دانم که بیهوده است چون باور نمی کنی اش…تو سالهاست که این را پذیرفته ای که نمی شود هم بود و هم نابود…روزهایی است که درمانده ام در مانده خویش و چشم دوخته ام به هجومی که بر من فرو می ریزد و من درمانده تر از آنم که بخواهم و حتی اگر هم بخواهم نمی توانم…مدتهاست نمی توانم…می خواهم برایت بنویسم سوسن…سوسن بیچاره!

بگذار ببینم کجا مانده بودی؟؟؟کجا مانده بودیم؟؟؟روزهاست که فراموشم نمی شود اینرا مدام از تو پرسیده ام و هرگز نشنیده ام که بگویی اینرا کجا یاد گرفتی که بگذاری دوستت داشته باشند؟؟؟
راز سر به مهری ست…مهر زده ای بر سکوت لبهایت که آنقدر گزیده ای اش که نمانده است تا بگشایی اش…بگذارم یا نگذارم همین است که هست…

سر می گذارم روی سجده سجاده های سجادهایی که از نام بیزارند…تو از نامت بیزار بودی یا از نام؟؟؟کشاکش بستری که در ذهن پرآشوبی ات همین طور می ساختی…می لیسیدی…می لیسیدی…می لیسیدت…می گفتم بگو تمام می شود و تو بچه تر بودی از آنکه از بالای درخت برایم سرخی ترین خرمالو را بچینی…سناریوی جالبی بود…آغازش من ریختم توی دهانت و در انتها خودت در دهانت…دهانت شده چاهی و هنوز هم آب سبز و زرد می تراود…هنوز هم گم کرده ای و نمی توانی بنویسی مثل قبل تر ها که سحر می کردی…خودت هم فهمیده ای و چسبیده ای به کف پاهای سفید مادر بزرگت که پاشنه پاهایش هنوز سفید و نرمند مثل مال کی الان؟؟؟…راستی قبل تر ها مال بابایت را آنقدر می چسباندی تا بخوابی حالا مال مادر بزرگت؟؟؟کدام یکی شان راستی…آن یکی را که بیزارش بودی…می ماند این یکی…حالا کی را می لیسی؟؟؟..هنوز هم با مکیدن آغاز می شوید؟؟؟…صورتی نمی پوشد که امیدوارم…آبی رنگی بود که دوست داشتی؟؟؟
راستی اینبار که شروع کردی به مکیدن از تابوتی ها حرفی نمی زنی نه؟؟؟….و آن نگاه ساده ای که با هم و بی هم هنوز هم حسودی رهاوی اش را می کنی…ح…س…س…ح…تو بچه تر از آنی که…هنوز هم می مکی . فروید توی ذهنت دارد تئوری هایش را می لیسد..تو کف پا می لیسی فروید سلولهای خوش طعم خیالت را…بلیسم می لیسی…لیس…لیس…لیس…نه!گم کرده ای کلماتت را و من نگرانت می شوم هنوز…
دیدی که من قبل از تو دیده بودم…سیس!!!…حال هم می بینم…خوب هم می بینم…بلیس عزیزم…بلیس…اضطراب شبانه ات و بستر دوگانه پدر و مادرت جایی ندارد برای تو..همان بهتر که برایش چادری مهیا کنی تا برود در سجده…تو کف پاهایش را بلیسی…چقدر حقیر شدی تو….چقدر حقیر شدی…برایت گریه می کنم…برای اوجی که داشتیم…نداشتیم… باختی،،،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.