۴۸ ساعت خواب و بیداری

زخم نم گرفته بود از لیسه های دختری ام که سالهای سال است هنوز مانده ام اینجا،یادت هست گفته بودی دوستت دارم؟
چقدر می شود که شب شده است؟صورت گرد شده اش لابلای موهای سیاهش چقدر معصومانه و به گوش خوابیده است…کودکش را از سینه برهنه اش آویزان رها کرده است میان لحافهای صورتی گلدار…هنوز هم خوابم نمی آید!پشت می کنم به پنجره دهان گشادی که حجمی از برگهای گرد و غبار گرفته  را چپانده توی چشمهایم که از بی خوابی و ترسی غریب گرد شده اند…نفسهای کودک پشت سرم و مک مک های خواب آلوده اش…دلت می خواست کودکی باشی آویزان از سینه ام؟خواسته بودی بگویی…زبانت نچرخید و چسباندیش به مادر…و من نخواستم مادرت باشم یادت هست؟

مدتی هست که شبها خوابم نمی آید…از وقتی که هادی رفت شاید،اوایل ساعت پنج صبح که می شد سراسیمه با درد سینه وحشتناکی بی خوابی می زد به سرم…بعد که پدر رفت بدتر شد.حالا هم که از سر شب مثل خوابگردها می روم توی راهرو…آشپزخونه…گاهی هم می نشینم پشت کامپیوتر گاهی هم می نشینم جلوی آیینه هر چی رژ و ریمل دارم با کرم پودر و ضدآفتاب و ادکلن می مالم به تن و صورتم…بعد حوله را برمی دارم می خزم توی حمام…مادر به صدای شر شره آب می آید پشت در حمام آنقدر می ماند تا بیایم بیرون می ترسد جنی بشوم!

یه جایی از رنگ دیوار شکم داده و انگشتان باریک کودک آویزان به سینه مادری که پشت سرم مدام مک می زند کنده است اشان…بچگی عادتم شده بود با لک های روی دیوارها تصویرسازی می کردم دنیایی داشت که یک بارم از تصویر خودساخته ام ترسیده بودم دو سه روزی افتادم و تب کردم!اما این یکی آنقدر درب و داغان است که چشمام خسته می شوند…صدای ناله اش که بلند می شود صورت گرد، از سفیدی حیرت انگیز چشمهای درشتش می درخشد…می بیند بیدارم و می نشیند و کودک را می فشارد به سینه اش و می پرسد: نمی تونی بخوابی؟

تکه تکه های کرم را می مالم روی صورتم و صورت گردش با آن چشمهای نگران و دوست داشتنی اش که یادم رفته چند سالی است دوستم دارند روبرویم ایستاده و هم می خواهد و هم نه که بپرسد می دانی داری چه کار می کنی؟؟؟نمی پرسد و من آنقدر عجله دارم که نپرسیده اش را پاسخ نمی دهم…چادر به دست می آید دنبالم که مراقب خودت باش و من دارم شاید می دوم از پله ها و می خندم که:چشم مامانی!!!

می خواهم بغلت کنم!دستهایت را چسبانده ای روی سینه ات گره کرده به هم و تکیه داده ای به دیوار سفید،چشمهایت قبل از خودت می دوند جلوی من و من نگاههایت را می بوسم!نمی گویم دیر کردنم برای چه بود و تو می گویی:بالاخره آمدی…بویت را می مکم…بوی دلپذیر تنت را هلپی بالا می کشم…من اما فقط بوی خاک باران خورده می دهم…می روی و من هم می آیم…می خواستم بغلت کنم اما دستهایم تکان نمی خورند…حتی نگاه هم نمی کنیم به هم…گاهی هم که متمایل می شوی به سویم تندی عقب می کشی انگار که ممکن است خیست کنم…خدای من چقدر دلم می خواست بغلت کنم!!

***

لبهایم می سوزند و هر چی می لیسمشان باز هم انگار خراشیده ایشان با لبهایت…چشمهایم را می بندم و صورتت خم می شود روی صورتم،می گویم:چقدر از من بدت می آید؟؟؟هنوز هم آنقدر پیش تر از من می روی که پاهایم نمی کشندم…دلم می خواهد دست بیاندازم به گردنت…می پرسی ببوسمت؟؟؟…می گویم:…و نامت را میان لبهایت رها می کنم!خدا دست می گذارد روی سینه ام و قلبم از سینه ات آبستن می شود،همین!

دوست داشتن خدا چه لذتی دارد جز ارضای حماقتی دلنشین از تصاحب عظمتی که در سینه ات نمی گنجد تا بغلش کنی و لبهایش را با لبهایت ببوسی؟؟؟می گویی و من گوش می دهم به اتهاماتی که از عشق مبّرایم می کنند!می توانم بی حضورت دوست بدارم. نمی تواند عاجزم کند از پرستش خدایی که اینقدر نازنین است…خدا را دوست داشتن بی حضور؟؟؟…آخر وقتی هستی چطور بگویم می توانم؟؟؟..می گویی:پس ادعای عشق نکن!…دستت را برمی داری و من می افتم…دستت را پیش از آنکه بر داری اش می گیرم و نگاهت می کنم که برگشته ای…صورتت توی دستم می نشیند و نگاهم در نگاهت…چقدر دوستت دارم تو دلنشین است و من نمی دانم که ناخواسته آزرده امت…یا خواسته؟؟؟و می بوسمت!!

چرا باور نمی کنی من عاشقم؟

لبهایم می سوزند و خوابم نمی آید می روم کنار پنجره و داد می زنم:با لبهایم چه کردی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.