طرح یک داستان -۲*

و می گویند انگار روز بزرگی در راه است…روز روز است یا بزرگی اش روزش کرده است؟؟؟برای من حالا مدتهاست که همه روزها کوچکند…آدمها خودخواه…و مرگ چونان عاشقی خجول گاه می کشدم و گاه می راندم…تو!…بگذار بگذرد!!!

اگر فردا همان روز بزرگ بود…مبارکتان…

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صدای شرّه آب توی اتاقها می پیچید.حوله را پیچید دور خودش و سلانه سلانه با چشمهای خواب آلود خودش را رساند به اتاق آقا.توی اتاق آقا بوی توتون حسام نمی آمد.گفته بود می خواهد آنجا بخوابد.روی تخت دراز کشیده بود.با وجود باران تندی که می بارید هوا به شدت گرم بود،اوایل شب بود ولی هنوز چراغها را روشن نکرده بودند.

بهمن با یک لیوان نوشیدنی کنارش نشست،دست دختر را که روی شکمش گذاشته بود بلند کرد و دور لیوان حلقه کرد.دختر به سختی نفس می کشید.بهمن کمکش کرد تا بلند شود(بدنت داغه!!!)ملافه ساتن ارغوانی روی بدن دختر چین خورده بود.کتابچه ای  که کنارش گذاشته بود بلند که شد افتاد پای تخت.سرش را گذاشت روی شانه خیس بهمن(بارون چرا بند نمیاد؟؟؟)ملافه را به تندی کنار زد(خیلی گرمه…خیلی گرمه!!!)

بهمن به آرامی ملافه را روی بدن برهنه اش کشید(بارون تندی می باره…به این زودی بند نمیاد،می خوای بریم مهتابی؟؟؟)خودش را از بهمن جدا کرد و خزید زیر ملافه.پشتش را کرد به بهمن و چشمهایش را بست.

لیوان هنوز توی دستش بود،که بهمن به آرامی از میان انگشتهایش کشید بیرون و گذاشت روی پاتختی.تخت را دور زد و کتابچه را از روی زمین برداشت.نگاهی به جلد چرمی کتاب انداخت و صفحات کهنه و پاره اش را با چند ضربه کوچک مرتب کرد.چشمهای نیمه باز دختر مراقبش بود.دستش را که آورد تا کتابچه را بگذارد روی میز پنجه دختر با نفرت چنگش زد(برو بیرون!!!)

برگشت توی مهتابی.گرمای مرطوب هوا نفسش را بند می آورد.بوی خنک شب بوها پیچیده بود توی حیاط.برگهای پهن انجیر با صدای بمی قطره های تند باران را می پراکندند توی هوا.آبراهه ها لبریز از آب شده بودند و ماهیهای سرخ تنگ هم جمع شده بودند گوشه حوض که شاخ و برگ تنومند انجیر رویش سایه انداخته بود.

گوشه مهتابی نشست.موهای خیسش را با انگشتانش به عقب زد.گلهای داوودی زیر ریزش مداوم باران سر خم کرده بودند.داوودی ها را بهمن و دختر با هم کاشته بودند توی باغچه.وقتی بتول او را همراه مرجان آورده بود توی این خانه خانم دلش نیامده بود به کارشان وادارد.شده بودند همبازی دختر.مرجان از دختر بزرگتر بود و بهمن از هر  دوشان کوچکتر.یازده سال بیشتر نداشت که باهم توی باغچه داوودی کاشتند.

عصرها همراه آقا می رفتند توی گندمزار،آقا یک کره اسب کهر داده بود تا سواری کند.پشت سر آقا و اصغر یورتمه می رفت.کت سبز یشمی که خانم برایش از شهر آورده بود با سبزی چشمهایش می خواند.توی ده چو افتاده بود که خانم چون دیگر بچه دار نمی شود یک دختر و پسر برای خودش آورده،آقا هیچوقت نزد توی دهان دهاتی ها.

وقتی با هم می رفتند ده یکی گفته بود چقدر شبیه آقاست و بعد ها دیده بود چشمهای آقا هم گاهی به سبزی می زند.کم کم احساس کرده بود آقا پدر او هم هست.مرجان که بزرگتر شد رفت توی مطبخ وردست بتول،اما بهمن و دختر را گذاشتند پیش طاعی تا پیانو و زبان فرانسه یاد بگیرند.

موقع پیانو زدن دختر که آرام آرام سرش را پایین می آورد موهای بلند خرمایی اش از پشت گوشهایش می سریدند روی شانه ها و سینه اش.بهمن موها را کنار می زد تا دختر نواختنش را قطع نکند.دستهایش بوی پاریسی می گرفت.ناخودآگاه دستش را برد طرف دماغش،لبخند زد.دختر خیلی وقت بود حمام نکرده بود و شاید دیگر عادت نداشت موهایش را معطر کند.

دختر را فرستادند شهر پیش خان عمویش تا درس کالج بخواند.فکر کرده بود آقا پدر او هم هست از او خواسته بود همراه دختر برود آقا چشم دوخته بود به چشمهای بهمن گفته بود:«زیادی ات می شود!!!»تمام شب گریه کرده بود.بوی عطر دختر از دستهایش می آمد.نیمه شب خزیده بود تا دم در اتاقش و چمباتمه زده بود و صدای نفسهای دختر را شمرده بود تا خوابش برده بود.صبح که بتول آنجا پیدایش کرده بود صدایش را  در نیاورده بود.گفته بود آقا بفهمد از پاهایش آویزانش می کند توی اصطبل.انداخته بودش توی انباری و نگذاشته بود رفتن دختر را ببیند.دستهایش بوی پیاز گرفته بودند.
_هنوز بیداری بهمن!!!
پا برهنه آمده بود توی مهتابی که صدای پاهایش را نشنیده بود.لباس بلند زرد رنگی به تن کرده بود.باران از تندی اش کاسته بود و حالا صدای شره های آب توی ناودانها آزارش نمی داد.کنار بهمن نشست(به چی فکر می کردی؟؟؟)برگشت و توی چشمهای بهمن خیره شد.بهمن هنوز بهت زده نگاهش می کرد انگار در او دختری را می دید که بعد از سالها همراه حسام برگشته بود خانه،

پالتوی کهربایی کوتاهی تنش بود با چکمه های چرمی سیاه.موهایش را به سبک جدید کوتاه کرده بود و فر داده بود.بهمن را بغل کرده بود و گفته بود دلش برایش تنگ شده بود.بهمن تا صبح فردایش با اسب کهرش زده بود به کوه(بارون داره بند میاد…)
_ به چی فکر می کردی؟؟؟
_ به داوودی ها…
_ آه!داوودی ها…
دستش را گذاشت روی دستهای بهمن.به طرف صورتش خم شد،بهمن تیز برگشت به طرف صورت دختر،چشمهای سبزش می درخشیدند،موهای بلندش را روی دستهایش احساس کرد،نفسهای داغ دختر را دم می کشید،احساس کرد تمام تنش دارد می سوزد درست مثل لحظه ای که بغلش کرده بود و گفته بود دلش برایش تنگ شده بوده،دستش را بلند کرد واز لای موها گذاشت روی گردن دختر و سرش را کشید به سمت صورتش،چشمهایش را بسته بود،صدای اسب  مرده پیچید توی سرش…

 

* تحت عنوان «داوودی‌ها» در سایت ادبی خزه منتشر شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ . ن
۱_ یوسف عزیز تو دیگه چرا دوست خوبم؟؟؟این همه مدتی که من توی عشگ و مرق می نویسم هنوز بوی دستهای مرا توی خط خط نوشته ها نمی فهمی؟؟؟
۲_ سهند کریمی عزیز این شعر را برای من نوشته و فرستاده تا در وبلاگم بنویسم(من که گفته بودم به سراغ من اگر می آیید بی عشق بیایید!!!)به هر ترتیب ممنون!

مرا ای کاش صبح روشنی بود
بهاری بود و پرگل دامنی بود
نخواهم یاسمن،لاله،گل سرخ
مرا ای کاش تنها سوسنی بود…

۳_ فراز عزیز من نویسنده نیستم و هرگز ادعا نکرده ام که هستم.مدتهاست که نوشتن تنها چاره من شده است و حتی دیگر لذت هم نمی برم.از تکرار نمی شود لذت برد.و سراسر زندگی ام شده است تکرار…

۴ــ اینجا کتابهای خوبی پیدا می کنید برای خواندن…
۵_شاید ادامه اش بدهم شاید نه…همین جا بگذارم بماند…بماند!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.