طرح یک داستان -۱*

 _ نمی دونه!
_…شاید…شاید…
دست انداخت لابلای موهای بلند خرمایی اش،مدتی بود که فرصت نکرده بود برود حمام…حسابی سرش،پوست سرش می خارید…بلند شد و رفت جلوی آیینه تو سرسرا و شانه ای به موهاش کشید(موهام می ریزن…یه مدتیه حتی می ترسم شونه شون کنم…ببین…دلم می گیره…هوایی می شم کوتاهشون کنم…)

موهایش را سه لا کرد و با گیره بست. آمده بود کنار آیینه ایستاده بود و نگاهش می کرد.موهایش را محکم کشیده بود و با گیره سفت بسته بود.ابروهاش کشیده شده بودند به سمت شقیقه هاش…نه تنها موهایش داشتند می ریختند حسابی لاغر هم شده بود.حالا صورتش بیشتر بیضی بود تا گرد.موهایش را هم که می بست بیشتر کشیده به نظر می رسید.

خم شده بود به سمت آیینه و داشت خط طوسی دور چشمهایش را تیره تر می کرد.سایه طوسی به اش می آمد.چشمهایش را غمگین تر می کرد.چشمهایش حالا گود افتاده بودند.سایه های طوسی افسرده ترشان می کرد.
_ خوشگل شدی…
_ چه فایده بهمن…چه فایده؟…ببین این همه مو!…باید برم حموم…چرب که می شه بیشتر می ریزه…بهمن!…موهام خوشرنگ نیستن؟؟؟
_ اوهوم!
_…دلم نمیاد کوتاهشون کنم…وقتی شونه شون می کنم زیر آفتاب می درخشند…هوس می کنم…هوس می کنم…راستی بهمن…هیچی…فراموش کن!
آرام دستی کشیده بود به تن آیینه.لایه نازکی از گرد نشسته بود روی تمام اثاثیه خانه.از وقتی بتول رفته بود کسی دستی به سر و روی این خانه نکشیده بود.خودش می گفت که از لایه جلبکی که گوشه های کف حموم رو پوشانده اند چندشش می آید برود حمام.دنبالش راه افتاده بود تا مهتابی.
_ بهمن می خوام برم سفر…یه سفر دلم می خواد…
_ تنهایی؟؟؟
_ آره…یه توری هست اطلس خانوم می گفت خیلی مرتبه…همه چیزش عالیه…بهش گفتم به اصغرش بگه برام جا بگیره.
_ کجا؟
_ نمی دونم…هر جا که شد….اصغر می گفت همین هفته یکی دارن…نپرسیدم کجا…گفتم بگیر!
_ …خوش بگذره…
_ از این خونه حالم به هم می خوره…همه جا شمایل زنه میاد جلوی چشمم…شبها بوی توتون حسام نفسم رو بند میاره..انگار نه انگار که این همه سال گذشته…کاش برنمی گشتم…
_ حسام جذام گرفت…کسی نفهمیده بود…گذاشته بود تمام تنش رو بخوره…وقتی مرجان پیداش کرده بود ازش هیچی نمونده بود..لامصب به مرجان گفته بود برام چاقش کن…وقتی پیپ می کشید عقم می گرفت….باهاش بد کردی…
_ من بد کردم؟؟؟سر میز وقتی داشت هلپی معجون زنیکه رو بالا می کشید گفتم:حسام سینه مادرم چه طعمی داره؟؟؟زل زد توی چشمام گفت:از مال تو شیرین تره!!!
_ بتول یه چیزی گفته بود تو هم باورت شده بود…بعد رفتن تو مادرت خودش رو آتیش زد بین همین سپیدارها…حسام خل شده بود…مرجان می گفت با چماق افتاده بود به جونش که بره از خونه بیرون.بعدنا دیگه کسی ندیدش تا اینکه مرجان پیداش کرد…
_ همش حرفه!…از همون اولش نقشه کشیده بودن..وقتی اومد در گوشم پچ پچ کرد که حسام عاشقت شده…
_ نبود؟؟؟
_ …بتول لای بوته ها دیده بود که زنه سرش رو گذاشته بود روی زانوی حسام…دستم رو گرفت آورد توی باغ.زنه منو دید نیم خیز شد که پاشه پشتم رو کردم بهش…حسام ندیده بود و با موهای وز کرده ش ور می رفت…چو انداختن توی خونه که خانوم حالش بد شده توی باغ حسام پیداش کرده آورده توی خونه…رسیدم بالای سرش نگاهم نمی کرد.حسام خودش رو خیس کرده بود…می گفت توی چمنای خیس نشستم…می دونست آقام بفهمه تیکه پاره ش می کنه…زبونش بند آمده بود…
سرش را تکیه داد به ستون دود گرفته مهتابی…پیچک ساقه های خشک و لختش را  هنوز ناشیانه پیچ و تاب داده بود به تن ستون…با انگشتان بلندش ساقه ها را بازی می داد…پیراهن گلدار بلند نازکی تنش کرده بود.پاهای لختش توی سرپایی های  مخمل از همیشه لاغر تر نشان می داد.

با دست دیگرش گوشه دامن بلند پیراهن را چنگ زده بود.گلهای ریز و درشت صورتی لای انگشتانش مچاله می شدند.گاهی مشتش را باز می کرد و گلها یک هو می ریختند روی دامنش و دوباره چنگ می زد.

دامن را بالا که می کشید ساقهای لاغرش را می دید که رگهای کبودی زیر پوست نازک تنش پخش شده بودند.جا به جا رد کبودی روی تنش مانده بود.روی بازوها…پهن سینه…دامنش را ول کرد و دست برد به موهایش،خارش پوست سرش ناراحتش کرده بود.آنقدر خاراند که موهایش به هم ریختند.گیره را با یک دست باز کرد و افشانه موهای تنک ریخت روی شانه های برهنه اش(بهتره برم حموم…اینجوری نمی شه…)
_ می رم ببینم آبش داغه یا نه…
_ بهمن!…با من میای؟؟؟
_ کجا؟؟؟
_…سفر!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تحت عنوان «داوودی‌ها» در سایت ادبی خزه منتشر شده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.