سفر دروغ بود …

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدر آیی …

نگفته بودی که دریا بود و کسی بود و قایقی نبود و تو … نه! نگفته بودی … بهت زده ایستاده ام پیشاپیش شیشه های نمیده پنجره همواره بسته ای که حالا سوز می راند توی سینه ام … درد و بی دردی توأمی که مانده ام به خود بپیچم یا به دامن خدا … خدا هنوز هم شبها سیب برایم می آورد … یادت هست؟؟؟

هنوز هم نمی دانم چگونه بود که رفتم! … نترسیدم حتی وقتی برهنه ام کردند با دستهای ناپرهیزگاری که تیغ شده بودند به تنم … صدا بود و صدا … بیب بیب بیب … «نترسی سوسن جان … نفس عمیق بکش … عمیق … عم … » … نه! نترسیدم … آنقدر خسته بودم که خوابم ببرد زود … حتی به مردن به برنخاستن هم فکر نکرده بودم .

هرچند برای آزردنت گفته بودم که می ترسم و شاید واقعا” می ترسیدم که به تو گفته بودم من از تو چیزی پنهان نمی کنم … حتی دروغ هایم رنگی از پنهانکاری ندارند … چقدر تاریک است اینجا … صدا هنوز هست … گاهی نیست … اما تاریکی هست … نمی دانم خوب بود یا بد … تو همچنان نشسته ای پشت پنجره با چشمهای همواره خیره؟؟؟ … من حتی نفس هم نمی کشم …

تیر ماه یادت هست؟؟؟ … سوم تیر ماه … بعد از امتحان … پُل … داشتم می افتادم که هنوز هم قبل از افتادن هایم می گیری ام … از تو نمی ترسم اما صورتت و تنها صورتت همه جا پیش از من می رسد روی همه پُلهای سر راهم … چقدر توی این شهر پُل می سازند … دارند توی خیابان ما هم پُل می سازند … آنجا هنوز تمام نشده هم می شود پرید … تو آنجا را بلد نیستی . من می افتم و تو … صورتت به موقع نمی رسد … تاریک است … گاهی صدا هست … گاهی نیست … من می افتم … دارم می افتم … پیراهن بلند سفیدی تنم کرده ام، خیلی بلند … نگفتی چقدر بلند … یا من یادم نیست؟ … موهایم را آنقدر بلند هستند که روی زمین روی آسفالت خیابان کشیده می شوند … بوی تنم آزارت می دهد … نگاه می کنی و من همین طور با بوی تند تنم می خندم و پیش می آیم … همواره خیره اند چشمهای تو؟؟؟ … چقدر تاریک است اینجا … “نه! از تاریکی نمی ترسم، می ترسم وقتی روشن شد … کسی سراغم را نگیرد” …

صورت … صورت … صورتهای گرد لای سفیدی، سبزی … سیاهی … خم می شوند … دهان دارند … حرف می زنند … می خندند … پدر هست … مارتین هست … صبا دهان می شود … زن زن زن … چقدر زن … پدر را کی خبر کرد؟
_ دیروز یکی مرا بوسید؟؟؟
_ نه! … فکر نکنم …
_ یکی مرا بوسید … یادمه!
_ خواب دیدی …
_ خواب نبودم!
_ خواب دیدی!!!
_ آره … فقیرها خواب می بینن … گشنه ها کباب می بینن … تشنه ها سراب می بینن … سوسن ها …
_ تب داری تو!
_ … تاب می بینن!!!

بالا رفتیم ماست بود … پایین رفتیم دوغ بود … سفر دروغ بود … سوسن برگشت راست بود … اعداد را می شمارم … هنوز مست تخدیرم … نمی فهمم این چیست که به خود می پیچد … بعد هم صدا می کند … برش می دارم و می شمارم … ۹۸۲۱ … ۹۸۲۱ …۳۷ …

می گذارمش سر جایش و همین طور صدا می کند و بعد می خوابد … خوابم می آید … صدای پیج می پیچد توی سالن … توی سرم … چشمم می افتد به دستم … و سوزن می سوزد … تنم می سوزد … یک جایی مثل یک خط‌‌‌ِ داغ شده … دست می کشم به خط … فقط می سوزد و من فقط منتظرم دوباره صدا کند … می شمارم … ۹۸۲۱ … ۳ … ۷ … تو هنوز نگرانی؟؟؟

چه می دانم چقدر گذشته بود … “من سلام کردم مثل همیشه مهم این بود” … سوسن همیشه سلام می کند … حتی با آن همه دلواپسی ات خوب بلدی تلافی کنی … می دانی؟! … خوب زخم می زنی … شاید با همه این زخم هاست که من “دوست دارم” آزارت بدهم … خیلی آزارت داده ام … حتی با کابوسهای “شیرعلی خان” … تاریک است … سرد هم می شود …

سوزن ها می تنند به تنم … می سوزم … می سوزم … می سوزم … دستهایم را از دو طرف باز کرده ام … از تو عبور کرده ام … تو نگاه می کنی … می خندم هنوز و چشمهایم که درشت نیستند درشت شده اند … با صورت می خورم روی آسفالت … تاریک می شود … صدا می آید و نمی آید …

«سوسن؟؟؟ … صدامو می شنوی؟؟؟ … چشمهاتو باز کن !!! … تموم شد … سوسن تکون نخور … تموم شد … آره …تموم شد! »

صدایت را گم می کنم … یکی می گوید من خواب می بینم … در خواب صدا می آید و نمی آید …

««تو مرا به خاطر همه چیز می بخشی؟؟؟»»

سفر دروغ بود … سوسن دروغ بود … دریا راست بود؟ … راست می گویی؟؟؟ … دوست دارم بشنوم … آه!!! یادم نبود که تو کم حرف می زنی … راستی! … زبانم را هنوز دارم!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.