کوءچه لَرَ سو سپْ می شم …

هنوز هم گاهی که مادر بقچه های سفید گلدوزی شده اش را باز می کند آن طوری که همواره به خاطر دارم، توری سفیدی را می گذارد جلوی من و با حسرت می گوید:« یادته همه دخترای محل لباس سفید عروسی گرفته بودن و توی مهمونیا می پوشیدن؟!» و من یادم می آید که دخترها با لباسهای توری سفید توی حیاط لابه لای گلهای صورتی محمدی چرخ می خوردند و گل سرخ کمر پهن لباسهایشان را به رخ هم می کشیدند و من همیشه سایه ای بودم کتاب به دست غرق در رویا، خیره به رقص دلپذیر چین دامنها بالای ساقهای باریک و کثیف! و مادر گمان کرده بود من هوس کرده ام که رفت برایم توری سفید خرید تا عروسش شوم … اما دید من اصلا” حواسم نیست نه مثل همیشه که بودم! و هنوز هم آن سفیدی باکره مانده است مثل من لای سفیدی بقچه مادر …
… من فوق العاده نبودم! کودن بودم!!! اگر نه؛ مثل همه دخترهای همسایه که حالا شوهرهایی دارند برای به رخ کشیدن و بچه هایی، شوهری هر شب شکمش را از من سیر می کرد و شکم مرا از خودش و شاید بچه هایی یادگار لذتی شبانه، پر هوس که می بردمشان مهد و مدرسه و دکتر و کوفت و کوفت و کوفت!!!
اگر نه؛ مثل همه دختر مدرسه ای ها عاشق می شدم و هول هولکی مزه لب های پسرک تازه بالغی را می چشیدم و یاد می گرفتم چطور می شود مردی را بوسید … اگر نه؛ این همه مدت فکری به حال خودم می کردم تا مدام تو ارشادم نکنی که شوهر بکنم یا نکنم چه فرقی می کند؟؟؟

آدم یا باید بابا ننه اش بزرگ باشند یا خودش! حداقل کار بزرگی بلد باشد برای انجام دادن … من هیچکدامش را ندارم! دیگران همواره محقّ یا نقاشی هایم را دوست دارند یا نوشته هایم را … وقت دیدنم می گویند تو همانی هستی که فلان نقاشی رو کشیده یا همانی که اینجوری نوشته بود؟ و دلم می خواهد یکی به من که رسید توی چشمانم نگاه کند و بپرسد: تو خودتی؟؟؟

دلم! آخ دلم … چقدر جایت توی سینه ام خالی است، چقدر دلم برای تپیدن هایت تنگ است … حالا که چیزی تیر می کشد توی سینه ام و دستم بی هوا دنبال تو می گردد یادش رفته است که همین پارسال دادمش به تو … آن وقت ها لحن حرف زدنت هم جور دیگری بود، یادت هست؟ کوچولو موچولو را جور دیگری می گفتی … و من ستاره ی تو بودم … یادت هست همیشه می خواستی بگویم«ترسو» تا لبهایم حین ادای کلمه جمع شوند تا ببوسیشان؟ خیلی وقت است که دیگر بزرگ شده ای و حوصله ات زود سر می رود. سرت حسابی شلوغ شده است و اسیر دغدغه های آدم بزرگ ها شده ای و من هنوز تشنه صدایی هستم که وقتی گفتم:«دارم فکر می کنم ببینم از من چی می خواین » به من گفت:« عشق!»

آدم باید خودش را دوست داشته باشد تا بتواند دوست داشتن دیگران را تجربه کند، اما تو همان پارسال بود که گفتی من شده ام دوتا یا اینکه من و تو شده ایم یکی … قول دادم هرکاری می کنم برای هر دوتایمان باشد و هر چی می خرم برای هر دوتایمان و همان موقع بود که خندیدم و گفتم:«بعضی چیزا رو که نمی شه برا تو هم بخرم!»

چقدر مهربان بودی … و من شهریار کوچولوی درمانده ای هستم که نمی دانم آدم بزرگ ها چقدر توی اعداد گیر افتاده اند … دلم برایت می سوزد که مدام حساب کتاب می کنی … شبها که خسته می رسی خانه، هنوز کارت با کامپیوتر شروع می شود و شانه هایت که گاهی مجبورت می کنند دست از کیبورد برداری و کشی به قوس تنت بدهی تا من از بلندی بازوانت لذت ببرم، عزیزم! دلم برایت می سوزد و وقتی نمی گذاری کنارت بنشینم و برایت بخوانم چون صدای خوبی ندارم دلم برای گوشهایت می سوزد که مدتهاست ترانه ای نشنیده اند. لبهایت را که داغی چای می سوزاند و ورمیچینی اشان من دلم آتش می گیرد و چنگش می زنم و تو می خندی که چقدر احمقم من!

دلم برای صدایت، صدای پارسالی ات تنگ شده است … صدایت هم با خودت بزرگ شده است. یکبار گفتم من شهرهای کوچک را دوست دارم، آدمهایش همدیگر را می شناسند، تو همه را می شناسی … بزرگ که می شوند دیگر دوستشان ندارم … می دانی از وقتی بزرگ شده ای دیگر اسمم را صدا نکرده ای؟ آنقدر صبر می کنی تا برگردم و نگاهت کنم آنوقت می گویی که خسته شده ای و حوصله ام را نداری … می گویی بروم چون کلی کار داری برای انجام دادن و من خود بطالتم … خیلی وقت است که نگفته ای دوستم داری و وقتی برای خداحافظی می بوسمت و می گویم دوستت دارم فقط می گویی «من هم!».

وقتی هنوز اینقدر بزرگ نشده بودی چقدر دوست داشتی با من حرف بزنی اما حالا می گویی مزاحمت هستم و اصلا” درکت نمی کنم که با حرفهای بیخودی وقتت را تلف می کنم. خیلی وقت است که دیگر جُک نداری برایم تعریف کنی تا من با صدای بلند بخندم چون آدم بزرگ ها که با صدای بلند نمی خندند. حالا دوست داری با آدمهایی باشی که می فهمند اگر در لبنان کسی ترور می شود چقدر مهم است که ما در موردش چطوری فکر کنیم یا اگر فلان تومان پول بگذاری توی بانک چقدر می توانی وام برداری برای خریدن خانه ای که فقط تویش بخوابی … من که از این همه ایسم دور و برت چیزی سرم نمی شود بهتر است بروم دنبال اینکه شوهرم قدش بلند باشد خوب است یا چاق باشد؟ آخر تو گمان می کنی بعضی دختر ها مثل من فقط به فکر شوهر کردن هستند و فقط شما مردها هستید که باید همه سنگینی خلقت را به دوش بگیرید … و من از همه سنگینی دنیا یک خرس عروسکی سفید نرمی دارم که دیگر به شوری اشکهایم عادت کرده است.

چقدر دلم تو را می خواهد … و تو دلت همه دنیا را می خواهد … و من هم که همه دنیا نیستم! می ر
وم گوشه پنجره می نشینم حالا داش حمیدم بهانه برای گریه هایم جور کرده است و من هم با مردی که نمی دانم چرا این را خوانده است می خوانم:

کوءچه لَرَ سو سپْ می شم ، یار گَلَن دَه توءز اُلماسین
إلَه گَلْسین إلَه گِدسین ، آرامیزدا سوءز اُلماسین

….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.