پیرانه سرم …

و به نماز تو ایستادن را دوست می دارم!
و در تمنایی دیرین دستان قنوت به سویت دراز می کنم و فریادی بی صدا از گلویم برنیامده در فضای عرش بی کرانت می پیچد … از غربت سرد این زمین برگیرم!

****

راستی تا به حال عاشق شده ای؟ برای عشقت شعر گفته ای؟ … هموارگی ام از دوست داشته شدن بیشتر از دوست داشتن می ترسیدم. هیچ چیز توی دنیا تلخ تر از این نیست که در برابر کسی که دوستت دارد چیزی برای بخشیدن نداشته باشی … حالا هر چیزی، مهم نفس نداشتن است …

به کسی که روزی از من پرسید یادت مانده اولین باری که کسی عاشقت شد؟ برایش نوشتم: «پسر همسایه ای داشتیم که برایم همیشه گل پرت می کرد حیاط خانه امان، بعد که دید خبری نشد، گوجه فرنگی پرت می کرد … حیاطمان اسهال گرفت از آن همه گوجه فرنگی!…»*

اما این یکی شعر پرت می کرد برایم! شاید اولین عاشقی بود که برایم شعر می گفت، پیرمرد عاشق وقتی دید خبری نشد، چوب لای چرخ بودنم گذاشت!

نمی دانم حالا کجاست، چه می کند … برای چند نفر دیگر قصه هیجده سالگی اش را تکرار کرده است … نمی دانم اما … شعرهایش را که می خوانم عاشق می شوم!

♂ شبانه
تیره تر از زلف پیچ پیچ تو بود
و زورق دل فرتوت
در تسلسل موج
به این سفر و به تقدیر خویش می خندید!

 _ من و تو تا به سپیده
چگونه باید رفت؟!
چگونه باید بود؟!

کنار پنجره لم دادم از خجالت شمع
به دشت می نگرم، سوی سایه های مدام
و دشت تیره به حجم قبور می مانست!
صدای سیره دلمرده ای مرا افسرد
و بوف ها سرودی دوباره سر دادند:
_ مسافران شبانه چگونه می گذرید؟!

به خویش می گویم:
نباید اندیشید
به شوخ چشمی ترد چکاوکی که هنوز
میان وسعت نی زارهای بودن خود
نسیم گونه در گذر است …

نباید اندیشید
به شعر
این خون دلمه بسته ی ابلیس
در گذار زمان
که سطر سطر چو تابوت مردگان جاریست
و شط ناله به دنبال!

نباید اندیشید
و دل نباید سپرد بی هنگام
به یاس های مسافر که روی شانه های خیال
هماره در سفرند
همیشه می گذرند …

م.مجاوری(دکتر عیسی بزرگ زاده)
مرداد ۷۸

♂ نشسته بود گل نسترن**
سر نهاده به دامن
نیم نیم نگاهی به سوی وسعت چشمان ملتمس ما
مگر؟!
دریغ!!

خیال سبز تنش را هزار وهم خراشیده بود
&nb
sp;                    ساکت و صامت
نشسته بود گل نسترن
گریبان چاک
شکسته بود گل نسترن!!

نگاه می کردم؛
حباب های مردمک چشمهای پر رازش
فروغ صبح نخستین نداشت
تنها بود!!

گیاه سبز تنش در سیاه چادر غم
و شوکران غمش وانهاده به جا
شکسته نسترن ما
فتاده بود ز پا …

م.مجاوری
مرداد۷۸

و این قطعه که از دفتر شعرش کش رفتم:

sunset

♂ افق
تلاطم رنگین سرخ و سبز و سیاه ست
چو خون دل
به سیه بختی همیشه من
در این ترانه سبز

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.