بی‌بهانه*

( برای مردان ایکس ایکس ایکس)

 …حق با توست! ولی این هم بسیار بد و بد و بد و … حتی بد تر است.اما بد و بد نام ما هستیم.همه چیز را بد می دانیم؛
فلانی روحیه ای متفاوت از ما دارد خیلی بد است،
فلان کس ارتباطش را با ما قطع کرده خیلی بد است!…
ظرفها را از دستم انداختم خیلی بد شد!
فلان دوست به من اینطور گفت خیلی بد است ووو…
بد تر ازهمه که چیزهای بد را نیز بد می دانیم،دنیای ما دنیای عجایب است!!!…دنیای زمین ما با تمام فرهنگ و تمدن خود هنوز به نتیجه ای ایده آل نرسیده که انسانها را به هم پیوند دهد و از آنها جامعه ای متحد بسازد.کسی که از ما جلو تر می رود و بر ما چیرگی دارد بد می دانیم و آنکه از ما عقب تر مانده و فرهنگ و تمدنی پایین تر از ما دارد باز او را بد می دانیم!
پس مقیاس و معیار دقیق بد بودن چیست؟ و در چه چیزی نهفته است؟
پس ببینید ما بد هستیم و دیگران هیچ بدی نسبت به ما ندارند، ما از سایرین متنفریم و دیگران نیز با اعمال خود چنان به ما می فهمانند که حس کنیم از ما متنفر هستند…آخر این هم شد جامعه و زندگی؟؟؟

                                                   آیزاک آسیموف ـ ملکه انتقام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راننده با یک عینک دودی قدیمی ایستاده بود کنار ماشینش و داد می زد: « یه نفر …» دخترک قد بلندی نداشت اما آنقدر لاغر بود که قدش را بلندتر از آنی که بود نشان بدهد. روی صندلی عقب ماشین نشست و راننده خزید تو، زن مسن چادری نشسته بود صندلی جلو بغل دست راننده، دو تا مرد صندلی عقبی هر کدام به نوبت به بهانه ای خم شدند تا صورتت دخترک را ببینند؛ دخترک خوشگل نبود اما تنها زن جوان توی ماشین بودن کافی بود تا مرد جوان کمی خودش را به سمتش بسُراند.

زن جلویی همین طور یکریز حرف می زد. متوجه حرفهایش شدن سخت بود، چون نمی شد بین برنج و کالباس و کلاغ و پارک وجه مشترکی پیدا کرد. مرد جوان دستش را گذاشته بود زیر بغلش و با نوک انگشتهایش پهلوی دخترک را قلقلک می داد.دختر کمی کشید سمت در و صورتش را گذاشت روی شیشه کثیف در. راننده ظبط را روشن می کند، زن می گوید خاموشش کند چون سرش درد می کند. راننده خاموشش می کند.

_ یه کالباس انداختم اونجا اما مگه می شد توی اون همه آدم کلاغه بیاد … انقده که شلوغ کردن مردم …
_ یعنی مردم کالباس کلاغه رو برداشتن؟
_ نه!! آخه مرد حسابی تو اون همه آدم که کلاغه نمی تونه کالباس رو برداره که!
_ آها …
_ همین جاست؟
_ تو که نمی دونی چرا می گی می دونم؟؟
_ چرا یه بار سوارت کرده بودم گفتی همین جا …
_ نه! می گم نمی دونی دیگه … برو یه کم جلوتر …
_ یادمه دیگه با یه آقایی دعوات شد … یادمه …
_ جلوتر نگهدار … اونجا … آها … آروم تر!
_ خب! بریز!
_ من کار هر روزم ِ می دونم که تو بلد نیستی دیگه … تو برو … واینستا آقا می گم فقط آروم کن … همین جلو … آها!
_ من که نگه می دارم …. بلدم کجاها می ریزی دیگه …
_ نیگا گنجیشکا رو … برو آقا جلوتر من بریزم آخه!
_ خب من که نگه داشتم …
_ نه! تو بلد نیستی می گم! یه کم برو نزدیک تر آخه من دستم درد گرفت!
مرد جوان انگشتهایش را آرام می مالد به پهلوی دخترک، حواس دختر به حرفهای زن جلویی است، دیگر خودش را کنار تر نمی کشد. مرد زانویش را می چسباند به زانوی دخترک …
_ ای وای الاغه رو ! ( سرش را می برد از شیشه بیرون) مرتیکه ی‌ ( …) الاغه رو بکش کنار!!! ( رو به راننده) دست خودم نیست دیگه یه حیوون رو می بینم ناراحت می شم … ( مردها و دختر می خندند) سیخونکش هم می کنه مرتیکه ی( …) آها همین جا! دهه! آقا می گم تو برو من خودم می ریزم دیگه!
_ بابا من دارم نیگه می دارم تو بریز چیکار داری آخه!
ماشینی می پیچد توی خیابان جلوی ماشین و ماشین می رود روی تپه ی شن و ماسه کنار خیابان رانندهه فحش می دهد، زن می پرسد: با منی؟
مرد جوان پایش را کمی بلند می کند و آرام دستش را فرو می کند لای بازوی دخترک که حالا کمی از در فاصله گرفته تا بتواند صورت زن را ببیند.
_ من که خر می بینم نیگه می دارم، گنجیشک می بینم نیگه می دارم … تو چیکار داری بریز دیگه!
_ ای خدا گربه ِ رو دیدی؟ گشنه بودا … ای خدا!
_ یه کالباس می نداختی دیگه!
_کالباسم کجا بود آخه! گشنه بودا … ای خدا … حواسمو پرت کردی دیگه … حالا باس دوباره این راهو برگردم پیداش کنم بدم یه چیزی بخوره …
مرد دستهایش روی فرمان ماشین به خدا پناه می برد. دخترک می خندد.
_ خدا این خیابونه ( …) رو از روی زمین برداره … هر چی کشیدم از اینج
ا کشیدم … آها آروم کن من بریزم … ( مشتش را دایره وار توی هوا تکان می دهد) همین کوچه لعنتی هر چی کشیدم از اینجا و آدمهاش کشیدم … من که مال اینجا نبودم مال ( … )م. خدا حفظش کنه اونجا رو، من مال اینجا نبودم، خدا نسلشون رو برداره از رو زمین … درد بی درمون بگیرن اهالیش … وایستا بریزم اینجا هم …
_ من یادمه دیگه همه جاهایی که می ریزی بابا نمی خواد بگی …
_ خانوم من هم یادمه یه بار سر همین خیابون گفتی یه مشت بریزم از برنجها …
_ تو نمی فهمی حرف نزن، این کار هر روزه منه … خدا شاهده … ببین همه ی اینجا صب ریخته بود همشون رو خوردن … ای خدا … نیگر دار! خدا شاهده نه ملیون همین جوری همین جوری دادم به فقرا … اینجام نیگر دار!
 هر بار که ماشین می کشید سمت پیاده رو،مرد بیشتر خودش رو می انداخت روی دخترک. دختر دستش را گذاشته بود روی ران آن یکی پایش و با انگشتهاش ران پسرک را نوازش می کرد.
_ خانوم چرا بد تعبیر می کنی همه چیزو …
_ تو کی باشی که من حرفش رو بد تعبیر کنم؟ها؟!
_ آقا بفرما!
_ همین جلو این خانوم خوشگله نیگر دار بریزم! (ریز می خندد)
_ بسته س! آخه این کجاش خوشگله؟؟ بسته س می گم دیگه!
_ آره؟
_ بابا مجید رو می شناسم دیگه … بسته س!
_ حیف شد! اونقد حواسم رو پرت کردی ندیدم چلو کبابیه باز بود یا نه … باشه همین جا نیگر دار … گفتم باز باشه ساندویچ می خورم. ساعت چنده؟
_ چهار و رب!
_ اونجا باز باشه تا چهار و نیم غذا داره … گفتم ساندویچ می خورم ( پیاده شده بود و داشت در را می بست) البته ساندویچ دوست ندارم آ… دیگه از سر ناچاری …
ماشین دور شده بود و بقیه حرفش را باد برد.
_ زنیکه سلیطه کار هر روزشه ها!
_ خب بابا سوارش نکن!
_ یه بار شاشید تو اعصابم دیگه نتونستم کار کنم به خدا …
_ سوارش نکن آقا!
_ بابا کار هر روزشه یه پلاستیک برنج برمی داره میوفته تو خیابونا … سلیطه اعصاب آدم رو تیلیت می کنه …
_ می شناسمش بابا! یه بار جلومو گرفت گفت :«آقا یه مشت بردار از اینا بریز اونجا»، مشتم رو که پر کردم داد کشید: «هوی! چه خبرته مرتیکه! بریز سر جاش!!!»
_ هر روز خدا کارش همینه …
_ جندهه توهین هم می کنه … البته منم مال این خیابون نیستم اما … همین بغل پیاده می شم آقا … دستت درد نکنه! بفرما … سوارش نکن آقا! بذار بره گم شه!
_ بابا همه رو زله کرده به خدا … بفرما آقا بقیه ش!
_ آقا من حواسم نبود این ته نشستم … حواسم نبود زود پیاده می شم …
_ باشه من برات باز می کنم … به سلامت آقا!
مرد دست می برد طرف سینه دخترک. راننده ظبط ماشین را روشن می کند.
_ آقا بفرما اینجا پیاده می شم!
_ بفرما آقای من!
دختر در را باز می کند، مرد جوان همین طور دستش را می مالد به تن دخترک و پیاده می شود.راننده سیگاری روشن می کند.

_ ممنون آقا پیاده می شم!
راننده برمی گردد و با نیش باز پول را می گیرد، دختر که دماغش را گرفته است پیاده می شود …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* تحت نام «روزمرگی ۱» در خزه منتشر شده است.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.