من بودم و خدا و سیب … با شبح!؟

 و خدا نشسته‌بود میان من و درختی که صورتی بر آن خراشیده‌بود. خدا لباس بلند آبی روشنی پوشیده‌بود که همه‌ی خدایان می‌پوشند، و من به آن صورت که نه مهربان بود و نه خشمگین و آن صورت دیگر که با آن‌همه خراش نمی‌شد دید می‌خندد یا می‌گرید توأم می‌نگریستم …

خدا سیبی را میان مشت‌ش گرفته‌بود و من بالای پله‌هایی که اگر هم نبود می شد روبه‌روی خدا باشم، نشسته‌بودم … احساس می‌کردم منتظرم و نمی‌دانستم برای چه؟!
توی مه‌ی آشفته میان درخت‌های دورتر شبحی آویزان تکان می‌خورد،خدا می‌گفت صورت آن شبه را من روی درخت خراشیده‌ام و من هرچه می‌اندیشیدم به‌خاطر نمی‌آوردم کی؟!

خدا سیبی میان مشت‌ش گرفته بود و من داشت حالم به‌هم می‌خورد، و خدا با چشم‌هایی که نمی‌دانم چرا می‌ترساندندم نگاهم می‌کرد. خدا لباس بلندی به تن داشت که پاهایش را هم می‌پوشاند و وقتی بازوانش را در دوپهلویش آویزان رها می‌کرد دستهایش هم با سیب پنهان می‌شدند. حالا که تمام‌قد برابرم ایستاده بود به‌راستی بزرگ می‌نمود، نه آن‌قدر بزرگ که نتوانم با اندکی بلند کردن کردن سرم ببینمش،خصوص این‌که من بالای پله‌ها بودم و او پایین، انگشتش را،انگشت سبابه‌اش را به‌آرامی برابر صورتم گرفته‌بود و در حالی‌که با حالتی میان خشم و ترحم نگاهم می‌کرد، آن انگشت را در دهانم که از بهت و درد و تهوع نیمه‌باز مانده‌بود فرو برد …

صدایی مدام فریاد می‌زد:«نگاه کن!!!» و من میان سستی و سردی جنون‌آور استفراغ، از وحشتی مبهم سعی می‌کردم چشم‌هایم را برای نگاه کردن به آن‌چه با همان انگشت سبابه نشانم می‌داد، باز کنم.هنوز عق می‌زدم و آن‌همه شین آشفته از دهانم بیرون می‌ریخت و هنوز عق می‌زدم که باز فریاد زد:«نگاه کن!»

«شکم برآمده‌ی سازش را چسبانده بود به سینه‌اش،و انگشتان بلندش میان سیم‌ها می‌رفت و می‌آمد … صدای پاهایی که آهنگین بر زمین کوبیده می ‌شدند آن‌قدر بلند نبود که نشنوم میان آن رفت و آمد چه زمزمه می‌کند میان لب‌هایش … گاهی که سرش را همراه با رفت تند و تیز انگشتش تکان می‌داد تا موهای بلندش آشفته‌ترش کنند،می‌ترسیدم که مبادا دیگر سایه‌ی ملایم مژگانش را پایین گودافتاده‌ی دل‌انگیز چشمانش نبینم …»

چشم‌هایم را که باز می‌کردم صورت‌ها با چشم‌هایی واقعی‌تر از آن‌چه در تصورم بود دریده پیش می‌آمدند، می‌ترسیدم باز نگه‌شان دارم و می‌ترسیدم اگر ببندم باز فریاد بزند آن‌طور بلند که نگاه کنم! صورت زن‌هایی را که میان‌ش گرفته بودند … و صورت میانی که نه تسلیم بود و نه معترض، هم لذت می‌برد و هم ناله‌می‌کرد …

« گفتم:«عشق یعنی چی؟» زن‌ها خسته از پای‌ودف‌کوبی دورتادورش، دور آتش چمباتمه زده نشسته‌بودند و من آن سوی‌تر که سینه‌اش آتش به تنم می‌ریخت، گویی که نشنیده باشد،دوباره پرسیدم.زن‌ها پیش از او سر بلند کرده،صورت‌ها‌شان به چشم‌هایم هجوم آوردند … سازش را پایین آورد و با همان بلندی نوازشگر، موهایش را کناری زد تا ببینم توی آن سیاهی‌های عاصی چه آتشی به نگاهم می‌زند.ندانستم آتش گرمم می‌کرد یا چشمانش که فرار کردم … »

خدا بلندم کرد تا بنشینم روی پاهایش،سردم بود که سرم را به ‌سینه‌اش فشرد.می‌لرزیدم از صورت‌ها و فریاد نگاه کن! سیب را توی دستم که رها می‌کرد گفت:«آسوده باش!»
گفتم:«عشق یعنی چی؟»
گفت:«یعنی آشفتن … »
گفتم:« رنجم داد.»
گفت:« نیکو رنجی بردی از آشفتن تدبیرم، آن‌گونه که من کوشیدم از بازگرداندن تو و گستاخی‌ات در برآشفتن!»
گفتم:«می‌ترسم از خشم‌ت.»
گفت:«آسوده‌ات ساختیم!»

 مه دیگر نبود و شبح روی تنه‌ی درختی دورتر لبخند می‌زد،لب‌های زیبایی داشت که‌ اگر نمی‌خندیدند زیباتر بودند و چشم‌هایی که بر من بسته بود … خدا گفت:«آسوده باش!» چشم‌هایم را که بلند کردم تا نگاه‌ش کنم، رفته‌بود و من سیبش را گاز زدم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.