لنز رنگی

یه گودی توی سینه چپ خیابان پر شده بود از آب،هر بار که ماشینی رد می شد،آب پخش می شد به شکل یه هاله خیس و یه ذره دیگه هم همینطور همراه لاستیک چرخها کشیده می شد روی آسفالت،ماشینها می رفتند و جای پای خیسشان کم کم محو می شد…آبی هم که می ماند پر می شد از آسمان و شاخه ای از یک درخت و دوباره…

هیچوقت دلم نخواسته مثل یه توده متورم در تو جلوه گر شوم،خیلی خواسته ام “تو” شوم! و مثل تو برای اینکه ثابت کنم دوستت دارم…

چقدر آدم هست توی خیابون این شهر کثیف و به تعداد همه آدمهاش یه جفت چشم و حتی هر چشمی با نگاهی خاص خودش….هیچکس حالت چشمهاش در اضطراب و خوشی عین هم نیست…چینهای دور چشمها…رنگهاشان…و آن لکه روشنی که از خورشید توی چشمها جا می ماند…چرا فکر می کنم می توانم مثل تو نگاه کنم؟؟؟
چقدر می خواهم مثل تو بپوشم،بخورم،حرف بزنم،بنویسم،فکر کنم،نظر بدم و مثل تو حتی راه بروم…چرا نمی توانم مثل تو نفس بکشم؟…حتی وقتی خوابی و نفسهات آنقدر کند هستند که بتوانم با تو دم و بازدم کنم…چرا هر کاری می کنم نمی توانم مثل تو نگاه کنم؟؟؟

چرا تو نمی توانی آن خطی را که عمود شده روی اون نوشته که می گی خیلی قشنگه ولی من می گم اون خط عمود توازنش رو زده به هم رو ببینی؟؟؟
می گویم نگاه کن! آن خط خیلی بی ریختش کرده است و تو می گویی کدام خط؟؟
زل می زنم به چشمهات که پر است از آبی آسمان و هول برم می دارد که مبادا چون چشمانت آبی است خطوط عمود را نمی بینی!آنوقت چقدر دنیای زشتی خواهی داشت!!!درختها را …آدمها را و تمام “الف”های این نوشته را هم ممکن است نبینی…می گویم چرا نمی توانم مثل تو همه چیز را آنطور که می خواهم ببینم؟خیلی عجیب دلم می خواهد لنز رنگی بزنم و با چشمهای آبی نگاه کنم،چون دلم می خواهدمثل تو شوم و تو چشمهایت آبی است!مثل تو هم لباس می پوشم و مثل تو راه می روم و دستهایم را موقع حرف زدن تکان می دهم جلوی صورتم با انگشتهای باز و بعد هم انگشت وسطی را بگذارم روی چانه ام و مثل فیلسوفها زل بزنم به چشمهات و بگم:”آره…”

اینکه کاری ندارد!حتی می توانم مثل تو آرایش کنم و حتی از اسپری استفاده کنم که تو استفاده می کنی حتی اگر چه بهش حساسیت داشته باشم و نفسم بگیرد!می توانم حتی مثل تو بایستم وبگویم آسمان سفید است با ابر های آبی و یه لکه زرد، شبها هم چشم بدوزم به آسمان و بگویم آسمان هم خوابش نمی برد…آب مروارید آسمان را کاش می شد درمان کرد…تو می گویی آسمان چه مرض دیگه ای داشته باشد؟شاید این لکه های سفید چشمک زن هم کک و مکهای صورت سیاه آسمان باشند…و می خندیم!!!

حتی شاید بتوانم غذاهایی را بخورم که تو دوست داری و حتی اگر دوست نداشته باشم هم سیرابی و کله پاچه بخورم هر روز صبح؛با تو باشم و با به به و چه چه همراهت شوم در خوردن مغز یک گوسفند!!!
حتی اگر بخواهم می توانم میان لانه یک عده مورچه ولو شوم و بگذارم روی لبهایم،توی چشمهایم و سوراخهای بینی ام حرکت کنند و بخندم!می دانی که اگر بخواهم می توانم خیلی خیلی شبیه تو شوم اما باز هم نمی توانم مثل تو نفس بکشم و مثل تو نگاه کنم…

خیلی راحت می شود گفت:دوستت دارم! و مثل بچه ها گفت:این هوا!!!…حتی گفت :پنج تا دوستت دارم!…اما چقدر سخت می شود دوست داشت!فکر می کردم اگر مثل تو باشم یعنی خیلی دوستت دارم،حتی مثل تو دیر کنم و گاهی بدقولی کنم یعنی شده ام “تو” که دوستت دارم…ولی تو که نمی خواهی مثل من شوی نگرانم می کنی…اگر تو هم بخواهی مثل من شوی خیلی قاطی پاتی می شود،تو مرتب مثل من می شوی و من هم مثل تو…و بعد یه مرتبه می بینیم که خیلی خیلی عجیب غریب شده ایم و هنوز هم عین هم نیستیم…

چرا همه اش دلم می خواهد لنز رنگی بخرم تا مثل تو ببینم؟؟؟
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.