به عقیدهی سارتر، نثرنویس، به حقیقت هستی نزدیکتر از شاعر است، زیرا که نثرنویس با زبان واقعیتری سر و کار دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« قُلْ فَاتُوا بِسُورَهٍ مّثلِهِ … »*
در اواخر اسفندماه سال ۸۴، اینجا دربارهی کپیرایت، و «کلمات من» نوشتم. این، البته، به مذاق خیلیها خوش نیامد و، حتی « نامتواضعانه » هم قلمداد شد. میلباکسم، محلی شد برای نامههایی اعتراضآمیز نسبت به این خودخواهی من، البته؛ چون، خیلی از کسانی که، حتی، من از ایشان تمجید کرده بودم هم، دچار سوءتفاهم شده بودند.
این، البته، شاید خیلی خودخواهانه به نظر برسد، اما، واقعیتی است که نمیشود و نباید انکار شود. مطلبی که هر روز و هر لحظه، با واقعیت آن زندگی میکنیم. تملک همهی چیزهایی که تنها از آن ماست و تعرض به این محدوده، تبعات ناراحت کنندهای به دنبال خواهد داشت. چیزی که از نوباوگی در انسان شکل میپذیرد، چیزی که در نهایت فطری بودن، به شدت هم اکتسابی پرورده میشود، « مال من است.» هیچگاه نکوهش نمیشود. در حقیقت، نباید نکوهش شود.
یکبار، در پاسخ فردی که از در اهانت درآمده بود، نوشتم که، (نزدیک به این مضمون:) به همان روشنی که هر فرد، از ابتدای خلقت تا کنون، صاحب منحصر به فرد « اثر انگشتی »است، هر فردی، حتی اگر ذوق و شوق نویسندگی و شعر پردازی هم نداشته باشد، به طرز غیرقابل انکاری، دارای سبک نوشتاری منحصر به فردی است، که به سختی ممکن است بتوان تقلیدش کرد، و حتی غیر ممکن است. و آنچه سبک را میسازد، توانایی شخص، در کنار هم نهادن کلماتی است، که بیشک، از سلیقه و ذهنآرایی خود آن شخص نشأت میگیرد. و اگر شخصی نتواند کلمات خودش را بیابد، نخواهد توانست آنطور که باید، بنویسد و تنها مقلدی خواهد بود که، سرمشقی را جلوی خودش قرار داده، و به دقت و وسواسی کودکانه، « رونویسی » میکند. و به همین سادگی بود که سبکهای متفاوت، توانستند موجودیت پیدا کنند.
بانوی بادبادک من و شعر فائزه، میتواند نمونهی خوبی باشد از تملک کلمات، میان یک نثرنویس و یک شاعر. اگر کلمهی بادبادک را از لحاظ شباهت صوری هم، در نظر بگیریم، باز هم متفاوت هستند از هم. میان بادبادک فائزه تا بادبادک من، به قدری فاصله هست که ممکن نیست انکار شود. زیرا، برداشت او از بادبادک، از برداشت من متفاوت است، حتی شاید، روشهای آشنایی ما از این شیء یکسان نباشد، برای همین است که این کلمه، برای من و او، معنای متفاوتی دارد و بالطبع، کاربردی متفاوت. درست مثل برداشت متفاوتی که من از کلمهی « استفراغ » داشتم با برداشت دکتر. و همان تفاوتی که برداشت من از عشق دارد با برداشت دیگران.
کلمات هر نویسنده و شاعری، مهر شناسایی اوست. کلماتی که سوای زیباییشناختیهای دیگر، منحصر به خود او هستند. مثل اثر انگشتی که، با همهی مشخصات ظاهری و رفتاری اشخاص، آخرین، بهترین و غیرقابل انکارترین سند شناسایی آنهاست. مثل حتی دی.ان.ای!!!
این، همان چیزی است که، حتی در نقاشی هم صدق میکند. هر نقاشی، رنگهای خودش را دارد، حرکت قلموی منحصر به خودش را دارد. و اگر با وسواس، اثر هنریی دیگری را تقلید کند، در انتها، این نقاشی با رنگهای نقاش اثر اصلی/اصلی اثر، کشیده شدهاند نه رنگهای خود او!
جایی که من نوشتهام: « و خدا دید، شنید و احساس کرد که من شایستهام به درد و یا هم درد شایسته است بر من، و هملت را حیران رها کردیم میان بودن و نبودن، هیاهوی بسیار برای هیچ … » این بودن و نبودن، این هیاهوی بسیار برای هیچ، کلمات من هستند نه شکسپیر! حتی اگر شباهتی باشد صوری، از نظر معنایی، تفاوت از اوست تا من …
هدایت، نمی تواند مثل چوبک بنویسد، سارتر نمی تواند مثل کامو بنویسد، و یا سالبامو مثل سارتر، چون، و تنها چون، هرکدام کلمات خودمان را داریم.
دیگر هم، این که؛ « مرا آفرید آنکه دوستم داشت » نه مصرعی از یک شعر است، نه اسم کتابی مشهور و نه اسم فیلم و نمایش و این قبیل، که خیلیها روی وبلاگهاشان گذاشتهاند، و بیآنکه خلاقیتی از خود نشان بدهند، به کپی کردن مشغولند، دوست ندارم این توهین قلمداد شود، زیرا، انتخاب آنها، حتماً به دلیل علاقهای است که به این اسامی داشتهاند، این یک دفاع است، دفاع از نامی که هیچ دوست ندارم بکر بودنش، و « مال من » بودنش، به هر طریقی زیر سوال برود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* من دختر خوبی برای مادرم نیستم …
** از این سیبستان، سیبی گاز نمیزنید؟!
*** اقلیما، آه اقلیما …