کسی نگفت، خودم دانستم که … هستم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. نمیدانم، چون لاغر بود آنطور تیره به نظر میآمد، یا پوست تیرهاش اینطور نزار نشانش میداد، وقتی که به آرامی سر صحبت را باز میکردم، که اندوهش سر باز نکند، آنقدر باریک و لاغر که تنها برآمدگی قابل لمس روی تخت عمل، سرش بود! آرامتر و هر بار با نوازش، آمادهاش میکردم برای عمل، هوا سرد نبود، اما، وقتی گفت سردش است و میلرزد، طوری که انگار بخواهم دلداریاش بدهم، گفتم:« الان سرم گرم میزنم بهت، گرم میشه بدنت … »، زد توی ذوقم که مسخرهم میکنی؟!! گفتم:« نه مادر، ببین،( سرم گرم را مماس پوست صورتش میگیرم) دیدی سرم گرمه؟ الانه گرم میشی … »، خیلی سخت، خیلی سنگین، برگشت گفت:« انشاءالله خودت هم درد من رو میگیری میفهمی من چی میکشم … » یک چیزی توی گلویم گیر کرد، چیزی که همیشه بدجایی گیر میکند توی گلویت، که نتوانی خودت را خالی کنی … به صورتش نگاه کردم، پوست تیرهای که حالا فقط زیرش استخوان میجنبید، آن نگاههای خالی … متنفر نشدم، حتی خشمگین … فقط همانطور که دستش را میبستم به زیربازوی تخت، گفتم: « آلله دامیوا باخیب، قار وریب …* ». زدم بیرون، خانم دربا توی راهرو ایستاده بود. خودم را انداختم توی بغلش، گفتم؛ من هم درد دارم خانم دربا، … من هم درد دارم، … گریه کردم، … گریه کردم.
۲. زن جوان لاغری بود، سفید مات پوست تنش، با چشمهای روشنش که انگار بترسد از سایهی پشت سر من، نگاهم میکرد، مراقب هر حرکت من بود، میدانستم هپاتیتC دارد، تالاسمی ماژور دارد، حالا هم جنینی که نمیدانستند زنده خواهد ماند، یا نه! با صورتی که عجیب ملایم بود و ترسو، نمیدانستم چطور صحبت کنم، دستکشهایم را درآوردم، موهای بورش را مرتب بردم زیر کلاه سفید کشدار، هنوز نگاههایش را بهخاطر دارم، نرم و کشدار و مضطرب … جراح مدام با صدای بلند به همه اعلام میکرد، دو جفت دستکش بپوشید! گان پلاستیکی یکبار مصرف، کوتر یکبار مصرف … های و هوی … های و هوی … میلرزد زیر نوازش دستهایم، میپرسد:« چیزی شده؟! چرا میگن عمل زیاد طول میکشه؟! چرا؟! چرا؟! … »، دکتر میگوید:« خانوم جعفری! چرا دستکش نپوشیدی؟!! »، همه نگاهم میکنند، من باید بپوشم نه؟! میگویم:« سن فرانسیس میگوید: من پوست جزامی را، چونان نان مقدس، روی زبانم میگذارم … ». نگاهم میکند، لبخند میزند … لبخند میزنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* برگردان تحتالفظیاش میشود:« خدا، به پشت بامت نگاه کرده، برف داده ». یک ض
ربالمثل آذری، وقتی بخواهند سزاواری شخص در به دست آوردن چیزی را، یا نکوهش او در ناتوانیاش در کسب چیزی را ابراز کنند.
** کنار پنجرههایت، بسته بودم …
*** کسی سراغ این صدا نیامده بود … نمیدانم کجا شنیدمش …