کلاغها وقت شکار، از همیشه ترسناکتر به نظر میآیند، وقتی سرعت میگیرند و عین یک موشک کاغذی، نرم خودشان را میسپارند به رگههای نسیم، بالهاشان که چرخ میخورند و نوکهای سیاه کدر و بدترکیبشان که تیزتر از همیشه میشود، کبوتری را میان ترس و بوق و دود صبحهای نرسیده به پل زیرگذر تاریکی تصور کنید که تیز قوسی میدهد به گردنش که حالا با این اضطراب از همیشه باریکتر نشان میدهد، سفیدی پرهایش که بیسامان، مرتب به هم میخورند تا شاید برای نفسی، از قامت سیاهی که دور برداشته است و تیز پیش میآید، جلوتر بپرد، قوس دیگری و به نزدیکی دیوار آجری که میرسد، دیگر فرصتی برای اوج گرفتن نمییابد و خنجر کدری پشت گردنش را زخم میزند، کبوتر سفید با بالهای درهم ریخته، روی سردی خاکآلودهی آسفالت، صورت خشن و تیرهی کلاغها، خیز که برمیدارند و چندمتری آنسویتر، دور میزنند … تصویری که پشت صندلی عقبی ماشین و دود اگزوزها، گم میکنم، کبوتری که جلوی چشم عابرها تکهتکه میشود، تصویر همیشهی تلخی که چه بخواهم و چه نخواهم، حتی جلوی پای عابرهای عجول ساختمانهای بلند و میزهای کهنهی آهنی، رخ میدهد … سفیدی که خوراک سیاهی میشود …
*^*
مستتر از همیشه، چشم خیساندهام، این شبهای نبودنت، که، نمیدانم میدانی چه میکشم یا نه؟!، من، نه دیگر تاب خشم دارم، نه هیاهو، گریههایم، چشمهای کمسویی که به خیسی میآلایمشان، تو، پشت پنجره، با صورتی که از همهی صورتهای عالم سردتر و کینهتوزتر شدهاست، من به التماست زانو زدهام، اگر نگاهم نکنی … های خدای تارهای سفید، من به پای تمام کلمهات، گردنی خم شده برابر تو، و تو به ماه و ستاره دلبستهی نازنینم … کفارهی گناهی نیامرزیده، تسلیمم … تسلیم …
« … مثل بچهها شده بودم، امین و مأمن عزیزم، مرا از خود میراند … بیکسیی نفرتانگیزی بود، … دلواپسی … خشم …. تحقیر … میتوانی سوسن کوچولوی احمق را سرگردان و دلواپس تصور کنی؟! میتوانی گیجی و عدم تمرکزم را لمس کنی؟، تو رفته بودی و من، … نمیتوانستم، نمیخواستم رفتن تو را باور کنم، … من چه بر سرم میآمد اگر … نفرت؛ مثل سایهی شوم فرصتطلبی، روی تمام مهرم و ایمانم محیط شده بود، نفرت از تو که میتوانستی نروی … اینطور نه!، دست بهکار شدم، که، حالا که میروی، بگذارم … بروی …
تو، همه جا بودی! کجا میتوانستم از تو، از حضورت که اینطور ریشه زده بود در وجودم، دور شوم؟؟ … آخر مگر جایی بهجز سینهی تو سراغ داشتم که خالی شوم؟؟ مگر میتوانستم این همه دلبستگی را اینطور ناگهانی انکار کنم؟! نه، … نمیتوانستم، شبها، گریههای یواشکیام شروع شد، … روزها، درآویختن به هرچه بوی تو را نداشت، … کدام خوبی، که بوی تو را ندهد؟ بدیها احاطهام کردند …
توی کثافت که فرو میرفتم، لبهایم را به هم میفشردم که مبادا، حنجرهام به نام تو فریاد بزند … های مکر آلوده … های های های … تو کجا بودی برادر؟! … »
« یَا ایّها الانسان ما غرّک بربّک الکَریم …
افسانههای بوگرفته از واقعیت، کجای این عالم گناهکار را به مسلخ میکشند؟! و پرومته، هنوز به کیفر مهر، مُهر خورده است به صخرههای قاف، جگری که تجدید دردناکی دارد، و منی که هنوز نمیدانم … هاه! به کیفر تو، به تب بهمنی که مرا زیر گرفت، حالا، میان لرز و اضطراب، خسته از تکرار « من بیگناهم! »، توی چشمهای خشم تو، ناباوری کینهتوزانهات، خودخواهی رشکانگیزت، من به هر کیفری آمدهام، تنها نرو … تنهایی میترساندم، تنهایی بی تو بودن … بی تو، با تو، تنها بودن … و خدایی که نوید میدهد به شهادت!
« الله علیمٌ بذات الصدور … شاهدٌ عالمٌ باصرٌ سمیعٌ علیم … »
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شکواییهی فراق … از این هم رسواترم …
**می گوید، حالا که نمیگذاری گلهایت را بچینم، من هم دارش میزنم!
*** غلط املایی؟!! آن هم توی همچین سایتی!!! کجای دنیا شنیدهاید که استخر به زبان آذری بشود « قل »؟! آنوقت، استخر ملت تبریز هم میشود « ائل قلی »!!! …
**** و همه چیز، در نهایت داخل گیومه اتفاق میافتد …