ـ خوب کردی آمدی …
ـ خوابیده بودی؟!
ـ نه! … راستش … آره … داشتم می خوابیدم که آمدی … مهم نیست! بنشین …
ـ دلم گرفته بود، همه توی خونه خوابیدن … اینه که آمدم پیش تو …
ـ خوب کردی آمدی …
ـ بهمن؟!
نشسته بود توی قاب پنجره، شاخههای سیب سرک کشیده بودند و صورت چسبانده بودند به دیوار آجری قرمز، قرمزی عجیب، دامنش را با دقت پهن کرد روی زانوهایش، بهمن داشت کتاب را میگذاشت توی قفسهی چوبیای که خودش توی تاقچه میخش کرده بود. چند تا کتاب کهنه که از انباری و زیر زمین پیدا کرده بود و به حاجبابا گفته بود یک اتاق سوا میخواهد و آمده بود اینطرف باغ، کنار درختچههای سیب، اتاقهای آنطرف همه که سوخته بودند، اینیکی هنوز سرپا بود و انتهای باغ که بود، آن سال که سوخت، سالم مانده بود، بعد هم که شده بود انباری، اتاق که نبود … دیوارهایش را با آهک سفید کردند و چند روزی آنجا مشغول شد تا برای خودش اتاقی داشته باشد.تخته را همان موقع کوبید توی شکم تنها تاقچهای که بود، کتابهای خاندایی را هم که از زیرزمین آورد و چید توی قفسه، یک قفل حسابی هم زده بود به دربچهی چوبی اتاق. کسی را راه نمیداد. دختر نگاهش را دوباره کشید به سیبهای کال و سبزی که کرمو شدهبودند. حاجبابا دیگر رمق نداشت و بهمن هم توی این اتاق خودش را حبس میکرد، بهمن آمده بود کنارش، تکیه داده بود به طاق پنجره.
ـ چیزی شده؟!
ـ عاشق شدم بهمن!
ـ تو؟! … تو؟!!
دختر برگشته بود توی سیاهی دو چشم درشتی که تا به حال اینقدر نزدیک نشده بودند به صورتش، خاندایی که رفت، زندایی هم گذاشت رفت … با باغبان حاجبابا، بهمن تازه پا گرفته بود که آوردندش توی خانهی حاجبابا. بزرگتر که شد فهمید بهمن برادرش نیست، مادر میگفت بهمن که پسر داییاش هم نبود، هیچکس نفهمیده بود بهمن که پسر داییاش نبوده، چرا اینقدر شبیه حاجباباست. پرسیده بود و مادر زده بود توی گوشش، وقتی بهمن رفت آنطرف باغ، تنها که میشد، میرفت و زیر پنجرهاش میایستاد تا صدای سهتار بهمن بلند میشد. بهمن نشسته بود حالا زیر پنجره، پایین پاهای دختر، هنوز توی چشمهای دختر بود که گفت: تو؟!
ـ بهمن …
ـ نه …
چشمهایش پر شده بود از خیسی سمجی که تا مژه نمیزد، خالی نمیشدند. حالا که تنها بودند و اینقدر نزدیک به هم، احساس میکرد اینهمه بیاعتنایی را دوام شاید نیاورد. پرسیده بود: کسی رو دوست داری؟!، نگاه کرده بود به صورت سرد بهمن که زیر پاهایش داشت روی سینهاش خمتر میشد.بهمن زمزمه کرده بود: آره …
خاندایی و حاجبابا، با هم که بودند، آنهمه سال که مادر میگفت مثل دوتا برادر بودند، حاجبابا با مادر که آمدند توی این خانه، خاندایی هم زندایی را برداشت و آمدند اینجا، اینها اینطرف خانه و آنها هم آنطرف، زندایی بچهدار که نمیشد و مادر چقدر دنبالش راه میافتاد و هزار ذکر و درمان که افاقه نکرد.نذر کرده بودند که بچهدار که شد، پیاده بروند تا امامزاده ابراهیم. دختر تازه پا گرفته بود که زندایی حامله که شد، مهمانی دادند توی حیاط بزرگ، حاجبابا، هفت شب، هفت گوساله کشتهبود و هفت روز، سور دادند. زندایی و خاندایی که بهمن دنیا آمد، رفتند.
مادر گفت: چقدر شبیه توست؟! حاجبابا …
مادر خانه آنطرف باغ را آتش زده بود، بچهتر که بودند، عصر، مادر آمده بود و نفت پاشیده بود همهی خانه و آتش زده بود، فحش هم داده بود که نفهمیده بودند، بهمن شلوارش را خیس کرده بود و مادر انداخته بودش زیرزمین، گریه کرده بودند و مادر نفرین میکرد، خانه که سوخت و حاجبابا که دید، بهمن را برد سر مزرعه، مادر دیگر داد نمیزد و خانه که سوخته بود، گوشوارههای زندایی را از لای خاک و سوختهها پیدا کردند. زندایی رفته بود با سلیمان، نفهمیده بود گوشوارههای زندایی آنجا چه میکرد حالا؟ … بهمن رفته بود گوشهی اتاق و سرش را گذاشته بود روی زانوهایش، گفته بود برود … تنهایش بگذارد. رفته بود.
ـ نباید باشی … نباید!
ـ چرا؟! … چرا؟؟
***
بهمن را که آوردند بیرون، نمیشد دید، صورتش که سیاه شده بود و همه ی تنش و حتی چشمهایش! … مادر خانه را که آتش زده بود، بهمن شلوارش را خیس کرد … حالا حتی خیسی شلوارش هم سوخته بود. حتی کتابهایش … حاجبابا بهتش زده بود و مادر دیگر نفرین نمیکرد. گفتم: من عاشق شدم بهمن … گفته بود:نه! نزدیکیهای صبح بود که مادر شیون کرده بود، مادر دیگر نفرین نمیکرد و زن دایی رفته بود و خاندایی هم، بهمن سوخته بود و دختر نشسته بود توی ایوان و نگاه میکرد که چقدر بهمن چشمهایش شبیه چشمهای حاجبابا بود …