سیرو فی‌الارض …

پاسخ‌م:

« یُخادِعونَ اللهَ و الّذینَ ءاَمنُوا و مَا یخدعونَ إلّا أنفُسَهُم وَ مَا یشعُرُونَ (۹)
فِی قُلُوبِهم مّرضٌ فَزادهُم اللهُ مَرَضاً وَ لهُم عَذابٌ ألیمٌ بمَا کانوُاْ یکذِبُونَ(۱۰)
وَ إذا قیلَ لهُم لا تُفسدوا فِی الأرضِ قالوا إنّما نحنُ مُصلحُونَ(۱۱)
ألَا إنّهُم هُمُُ المُفْسدُون ولَکِن لْا یَشعُرُونَ(۱۲)
و إذا قیلَ لهُم ءامَنُوا کمَا ءامَنَ النّاسُ قالُوا أنؤمِنُ کمَا ءامَنَ السّفهاءُ ألَا إنّهُم هُمُ السّفَهاءُ ولَکِن لَّا یَعلَمُونَ(۱۳) » ـ بقره ـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بوی ماهی می‌آمد و نمک، بوی نمدار دریا، سینه‌ی سبز رودی که خم و پیچ دره‌ را به شوق می‌درید و پیش می رفت، … هانیه می‌خواند: « آپاردی سل‌لر سارایی … أو قارا قاش‌گوز مارالی … »، خانه‌های آن سوی آب، با صورت‌های پشت پنجره‌هایی که دیده نمی‌شدند، تونل‌های متروک، جاده، گیسوان سبز ـ زرد گندمزاران‌ش … « گدین دی‌یین خان چوبانا … گل‌مه‌سین بو ایل موغانا … »

آتشی کنار آبی و نم‌نم بارانی که خیس‌مان هم نمی‌کند، بوی سبز شانه‌های خنک ارس، و خنده‌های کودکانه‌ی الهه، می‌خوانم:
« آی قیز آدین مستانا،
گیرمه بیزیم بوستانا،
گورخورام یاغیش یاغا،
آبی دونون ایسلانا … »
می‌گوید: « من که خیس نمی‌شم، می رم توی چادر! »

هانیه جلوتر می‌رود و می‌رسیم به سرچشمه، آنقدر سرد است که نمی‌توانم دست‌هایم را برای شستن صورتم، حتی، خیس کنم. می‌گوید آن پایین‌تر، از اینجا قشنگ‌تر است، می‌گویم مبادا نتوانیم برگردیم. می‌گوید نترس عمه، من راه را بلدم!

از صخره‌های تفتیده می‌خزیم پایین، هر چه پایین‌تر می‌رویم، خسته‌تر و حریص‌تر می‌شوم، ته درّه که می‌رسیم، معصومه می‌پرسد کدام طرفی برویم؟! می‌گویم:« جهت آب که به سمت چپه، پس باید بریم سمت راست … اگر آبشار باشه اون‌وره لابد!! » صخره‌های خشن و لخت، هر چه پیش‌تر می‌رویم رنگ عوض می‌کنند، و به یکباره، سبزی لزج و تیره‌ی آویزانی از پشت پیچ تندی جلوی چشمان‌مان سینه می‌گشاید.

پیشانی پیش آمده‌ی درّه، با تنی خیس و سبز، آب‌چکان، … زیر پاهای‌مان، سنگ‌ریزه‌های غوطه‌ور و پاهایی که می‌سپاریم‌شان به سرمای دل‌انگیز آب، دنیایی پر از رنگین‌کمان؛ آرزوهایی که برآورده خواهند شد … تکه‌ای از بهشت که جا مانده است اینجا، میان خشونت صخره‌ها، تکه‌ای از بهشت …

« تَجری مِن تَحتهَا الأنْـهَار … »

سرما می‌خزد زیر پوست پاهایم، می‌سُرد بالاتر، حس می‌کنم دندان‌هایم به هم فشرده می شوند، از لذتی مبهم می‌خندم، خنده‌ام می‌پیچد لابلای شره‌های آب، آبشار … آنقدر سبز است اینجا، آنقدر خنک … خدا پایین آبشار به مزاح چشم‌هایم نشسته است. خنده‌ام توی لبخند خدا گیر می‌کند، خدا توی دست‌هایش بلندم می‌کند، رنگینک‌های عجول و خجول، گوشه گوشه میان و پس صخره‌ها، گردن کج کرده‌اند. می‌گویم: « اللهُ لا اله الا أنتَ، لا شریک لَکَ، حکیمٌ قدیرٌ کبیرٌ … »، سرم را که بلند می‌کنم، خورشید صاف توی چشم‌هایم سقوط می‌کند. آن بالاترها هنوز هوا گرم است و اینجا، پاهایم از خنکی آبی که از دل کوه می‌جوشد، کرخت می‌شوند. می‌افتم …

« ولاتَمشِ فی‌الأرضِ مَرَحاً إنّکَ لَن تخرقَ الأرضَ وَ لَن تبلُغَ الجبالَ طولاً … »

بالای سرم تخته‌سنگ‌ها، شانه به شانه‌ی هم ساییده، ایستاده‌اند، زیر پاهایم، سنگ‌ریزه‌های خیس و خنک. با دست‌هایم، پایم را بلند می‌کنم، آن‌ها دارند می‌روند و اگر بایستم، آه خدا! نباید ایستاد … بگذار تا بروم خدا … فقط کمی دیگر … حرف می‌زنند و می‌روند و خنده‌ها میان همهمه‌ها گم می‌شوند … می‌نشینم روی سنگی و پای چپم را که خم شده است، با دستم بلند می‌کنم، هیچ انگار که ندارمش … سنگین و سرد و دوردست … نگاه‌شان توی تلخی لبخندی که روی صورتم خشکیده است، گره می‌خورد …

« فَبأیّ ءالَاء ربّکِ تُکذّبانِ »

برادرم می‌گوید خودم می‌برمت، بیا روی کولم! بغض مهربانی می‌کند، می‌گویم نه! فقط بگذارند کمی بنشینم … کمی فقط … خواهرم می‌نشیند به مالیدن پایم، تسبیح می‌گوید:« چیزی نیست خاله، پایش آن پایین پیچ خورد! »، … می‌گویم پایم آن پایین پیچ خورده … نگاه‌ها که تلخ و سنگین می‌شوند، می‌گویم برویم … بلند می‌شوم، تسبیح زیر بازوهایم را می‌گیرد و من پایم را دنبال خودم می‌کشم … عجب پای سنگین بی‌احساسی … آن‌ها پشت سرم می‌آیند و شاید می‌بینند که پایم را دارم می‌کشم، می‌گویم کمی این پایین بنشینم … می‌روند و بلند می‌شوم و می‌رویم. برادرم می‌گوید:«  بس است! بگذار کولت کنم ببرمت بالا! »، می‌گویم:« نمی‌شود … می‌آیم … شما اگر عجله دارید جلوتر بروید، من و تسبیح یواش یواش می‌آییم. »، بروند بهتر است،
اما نمی‌روند … نیشخند خدا توی صورت سنگ‌ها کش می‌آید، سنگ‌ها زیر پاهایم … می‌گویم: « لا اله الّا أنت … قدیمٌ کریمٌ غفور … ».

از پله‌های سنگی بالا می‌رویم، دستم روی شانه‌ی کوه، دستم توی مشت تسبیح، خدا جلوتر از من، می‌گوید: « إنّکِ لَن تستطیعَ معیَ صبراً … »، دست تسبیح را رها می‌کنم، می‌گویم:« ستجدُنی إنْ شاءَکَ صابراً … »، می‌افتم، سرم را روی سنگ‌ها رها می‌کنم، رها می شوم … خم می‌شود روی صورتم، آنقدر که بشنود زمزمه می‌کنم:« لا أدعُ معکَ إلَهاً ءاخَرَ … » …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* آقای اوی تو را دوست دارم یا ندارم نمی‌دانم … پا به پای‌ت می‌خوانم …

**این‌روزها عجیب دلم هوای « قوچ‌علی و جوجه‌خروس‌هایش » را کرده است …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.