مرد با صدای زنگدارش، مدام تکرار میکرد، مهم بود یا نه، تفاوتی نداشت که بخواهم یا نخواهم، با آن چشمهای آبی تیره، زل زده بودی توی سیاهی غمدار چشمهایی که حالا مگر چه فرقی میکرد خیس باشند یا نه؟! با خودم میگویم نمیشود به همین راحتی فراموشم کند، مگر نه اینکه قرار بود برگردد؟ … مگر قرار نبود که اصلاً نرود؟!
« آهای خبر نداری … »، سرم را میگذارم روی شیشهی کثیف تاکسی، مرد از توی آیینهی بالایی نگاهم میکند، نگفتم کجا؟! گفتم که برمیگردم … « برمیگردم! »، … « همدم بیکسیها، به بیکسی اسیره … »، میگوید:« دخترم اینا چین مگه که اینهمه این داروخانه، اون داروخانه، اون اداره میفرستندتون؟! »، جواب که نمیدهم، خودش میگوید:« مرفینه؟! » … ، یه چیزی شبیه مرفین … آره!، « بهش بگین هنوز هم … »، صدایش زنگ دارد، مثل مردی که میخواند، انگار همهی مردها صدایشان زنگ دارد … دستم را میگیری توی دستت، لابلای انگشتهای بلندت، ناخنت را فرو میبری زیر ناخن انگشتم، چشمهایم را میبندم …
میگویی توی همه ی بودنت، صدای مهتاب بودی توی حنجرهی شب، باران که میبارد، تا بهحال شده بروی زیر باران؟! وقتی شب است و مهتاب سرش را از بین ابرهای تیره و خشن درمیآورد؟! خب! « آن طرف خیابان پارک کوچیکی هست، دیدیش؟! »، یک نیمکتی که هنوز هم سبز است … پیراهن سفید با راههای آبی، شاید هم آبی با راههای سفید، هوم؟! بوی رنگ نمیدادی، حرف هم که نمیزدیم، پیرمرد همین طور که شلنگ صورتی رنگ را جمع میکرد نگاهمان میکرد، برمیگردی طرف صورتم، با لبخندی که همیشه روی لبهایت بود … سرم را میگذارم روی شانهات، میگویی:« تا بهحال شده بروی زیر بارون؟! خیس بشی؟! » سرم را تکان میدهم، لازم نبوده هیچوقت که برای خیس شدن بروم زیر باران، من همیشه خدا خیس بودم، خیس اشکهایم. دستم را میگیری توی دستت، بازش میکنی، خطوط کمرنگ کف دستم را با نوک انگشت سبابهات پر رنگتر میکنی، میگویی که چقدر ستاره دارم توی دستم، « یک عالمه ستاره »، … میگویی هر کدام این ستارهها یک عشق تازه ست … نگاهت میکنم، سایه تیره مژههای متراکم روشنت تا نزدیکیهای برآمدگی گونههایت کشیده شده، ابروهایت را گره زدهای که یعنی خیلی با دقت و جدی داری کف دستم را میخوانی، چشمهایم را میبندم، شاید خواسته بودم از لذت لمس نوک انگشت سبابهات ارضا شوم، سرم که داشت سنگین میشد، خم میکنم روی سینهات، آرام دستم را رها میکنی و دستهایت را میاندازی دور کتفهایم … نفس نمیکشم که مبادا، مبادا آن آرامش عجیب دلهرهانگیز آغوشت را برای کوچکترین لحظهای از دست بدهم … « آهای خبر نداری … ».
از توی کوچهها میبردم که زود برسیم، خسته شده است از اینهمه رفتن، من دوست دارم دیر برسیم، نمیگویم دوست دارم نرسم، همینطور از توی کوچهپسکوچهها میراند تا زود برسم … دستهایم را دور بازویت حلقه میکنم، میپرسی خسته شدهام؟! خسته نبودم، دوست داشتم همانطوری که بازویت را بغل کرده بودم، میتوانستم بغلت کنم، « سوسا خوبی؟! »، سرم را بلند میکنم، موهای لَخت بورت را بادی که از پنجرهی نیمهباز ماشین میخزد تو، روی پیشانی بلندت میرقصاند، موهایت بلند شدهاند، هیچوقت نگفته بودم که وقتی بلند میشوند دوستشان دارم؟؟، دستم را بلند میکنم، انگشتهایم را فرو میبرم لای موهایت، میخوابانمشان … که نوک انگشت سبابهی آن یکی دستت را بیاوری بالا بگذاری روی لبهایم. از گوشهی لبم شروع کنی انگار که طرح دوبارهای بریزی، چشمهایم را میبندم و لبهایم را باز میکنم …
پیاده میشوم، چقدر زود رسیدم. اینهمه مدت، این همه رفتن … رسیدن … « سوسا خوبی؟! » نه مارتی … خوب نیستم،« خستهم … »، تکیه میدهم به سفیدی چرک دیوار، نگاه میکنم به انتهای بستهی کوچه … « آهای خبر نداری، دلم داره میمیره … »، زانوی سمت راستم سوزنسوزن میشود، آزارم میدهد، خم میشوم و توی مشتم میگیرمش، کاش میشد همینطور فشارش بدهم تا بمیرد … فشارش بدهم تا بمیرد، … بمیرم. قوطی آمپولها میافتد، جعبهی سفید دور میشود، بلند میشوم … میگویم اگر بگذارمتان اینجا و بروم گریهاتان میگیرد؟!، بیحرکت ماندهاند. میپرسم اگر نبودید من رفته بودم، نه اینکه بمانم و منتظر باشم که دهان گندهتان را باز کنید تا بروم یا نه؟! مینشینم، چیزی شبیه مرفینند مارتی، بلندشان میکنم، آنقدر سفت کنار هم چیدندشان که هر چه تکانتکانش میدهم صدایی نمیآید. جعبه هنوز خنک است، مرد کوتاه قد تأکید میکرد مبادا یادم برود که بگذارمشان توی یخچال، میگویم میدانم آقا … من هم سردی را دوست دارم، سرما را … دستم را میگیری که بلند شوم، بلندم میکنی و دستت را میگذاری پشت گردنم، آرام سُرش میدهی بالاتر، میان موهایم، میگویی هیچوقت کوتاهشان نکن سوسا … صورتت را میچسبانی به خیسی موهایم، موهایم را کوتاه میکنم، انگشتهایت لای موهایم گیر نمیافتند، اخم میکنی … میگویی شبهای کوتاهی است سوسا … شبهای بیمهتاب … بیباران … محکم فشارم میدهی … محکم فشارم میدهی … « مثل مرفینند مارتی … ».