وقتی که ام.اس آمد …

 

وسط اتاق دراز به دراز افتاده‌ام، مادر می‌پرسد:« خوبی؟ » صلیب شده‌ام توی خون تند قالی‌ها … « مامانی شیطونه می‌گه امروز نرم دکتر … »، می‌پرسد آمپول‌هایم تمام شده‌اند؟! می‌گویم نه … دو هفته شد و هنوز خوب نشدم …

روی تخت سفید توی آن اتاق کوچک دراز می‌کشم و خانم دکتر شعفی معاینه‌م می‌کند، می‌پرسد مطمئن هستم که  تاری دید یا دوبینی نداشتم؟! نمی‌دانم از ترس بود یا از چی، شاید فراموش‌م شده بود که حدود دوماهی هست که چشمم همه‌جا رو سفید سفید می‌بیند، … چشم چپ‌م! مطمئن‌ش می‌کنم، شک دارد، می‌نشیند و بلند می‌شوم، می‌گوید برای ام.آر.آی می‌نویسم‌تان و نوار چشمی … تا ببینیم چه پیش آید. صورت‌ش یک‌جورهایی گرفته است، نمی پرسم تشخیص چی داده، می‌آیم بیرون … نمی‌دانستم چرا برای‌ش مهم بود که حالا چشمم مشکلی داشته یا نه؟! من که گفتم به‌ش پاهایم گزگز می‌کنند، همین! می‌روم بیمارستان، شیفت شب بودم.

صبح فردای آن روز همراه صدیقه رفتیم بیمارستان امام، دستگاه ام.آر.آی آن‌موقع فقط آنجا بود، شب قبل با هم قرار گذاشتیم و صبح، میان پرحرفی‌های من و لبخندهای همیشه‌ او، رسیدیم. ام.آر.آی نوبت داد به یک هفته بعد، برای نوار چشمی اما معطل نشدیم. اتاق‌هایی تو در تو، با دیوارهایی مملو از بولتن و عکس و پوستر، دکتر جوانی راهنمایی‌مان کرد به داخلی‌ترین اتاق، اتاقی نیمه تاریک با یک، ‌چندتایی کامپیوتر و دم‌دستگاه، خوب خاطرم نمانده، تمام آن روزهای سرخوشی که نمی‌دانستم دارد چه اتفاقی توی زندگی‌ام می‌افتد، دقت کردن که چی هست و چی نیست مضحک به نظر می‌رسید.

صدیقه سمت راستم روی صندلی دیگری می‌نشیند و من روبه‌روی یک مونیتور به دستور پزشک می‌نشینم:« توی خانواده سابقه‌ش بود؟! »، سابقه‌ی چی؟! نگاه می‌کنم به صورت صدیقه که دارد دستگاهی را وارسی می‌کند، خب، البته جوابم نمی‌توانست دقیق باشد چون اصلاً نمی‌دانستم موضوع چی هست، از من خواست روسری‌ام را بردارم، چهار تا لید … شاید هم بیشتر … یادم نیست، بعد گفت زل بزنم به صفحه‌ی شطرنجی روی مونیتور جلویی‌ام، چشم راستم را گرفتم و زل زدم به مونیتور، خوابم‌ می‌آمد، خسته بودم.دلم می‌خواست بخوابم، دستم را گذاشتم روی چشم چپ‌م و با آن یکی چشمم زل زدم به همان مربع‌های یک‌ریز سیاه و سفید …

صبح که از خواب پا شدم، نتوانستم خودم را برسانم به کلید برق، پاهایم به طرز عجیبی به هم می‌پیچدند … ترسیدم …

پاهایم به شدت سرد شده‌اند و کرخت، سر در نمی‌آورم، مادر می‌گوید روی‌شان را نمی‌پوشانم شب‌ها، همین است … از امشب با جوراب پشمی می‌خوابم …

جواب نوارچشمی را گرفته بودم اما هنوز نوبت ام.آر.آی نرسیده بود. عصر که مادر را بردم پیش دکتر خانوادگی‌مان، از سردی پاهایم گفتم و نوارچشمی را نشان‌ش دادم … گفت تشخیص دکترم درست بوده، گفت البته صبر می‌کنیم تا جواب ام.آر.آی … انگار چیزی گفت مثل ام.اس! تمام راه تا خانه را یک کلمه از صحبت‌های مادر را نفهمیدم، ام.اس؟؟ من؟؟ … آه نه! چطور ممکن هست که من ام.اس گرفته باشم؟! من که … یادم نیست آن‌روز گریه کردم یا نه؟ … بعد از آن‌روز حتی می‌ترسیدم بروم ام.آر.آی … به کسی چیزی نگفتم … تنهایی رفتم …

عصرکاری بودم توی بیمارستان، عمل‌ها که تمام شدند، رفتم توی حیاط، و گریه کردم … کسی نپرسید بچه‌ام مرده یا نه؟! با خیال راحت گریه کردم، برای برگشتن، رفتم مهد بیمارستان دنبال میلاد، پسر خانم شاملی … عادت‌ش بود نزدیکی‌های شام خوردن‌ش که می‌شد یک‌سری به مادرش بزند، با هم حسابی دوست بودیم، باهاش می‌دوم تا در اتاق عمل، یواشکی می‌پریم داخل، آن‌ها؛ خانم شاملی و خانم آزرم، خوابند، بیدارشان می‌کنیم، … بازی می‌کنیم … قایم موشک … با میلاد می‌خندم … شاید کسی نپرسد چرا چشم‌هایم این‌روزها اینطور گرم و خیس و عجیب خسته‌ند …

به گمانم، اولین کسی که فهمید ناهید بود، … آره … و گریه کرد … من هم گریه کردم …

جواب ام.آر.آی … تأیید می‌کرد … پلاک در سه ناحیه‌ نخاعی … توی گردنم … می‌خواستم بروم پیش دکتر شعفی یا نه؟! نمی‌دانستم … تنهایی خیلی سخت است مارتین … وقتی چشم‌های دکترت هم خیس بشود توی چشم‌های نمورت … که انگار سال‌هاست گریه کرده‌ای … وقتی سوار تاکسی بشوی و گریه‌کنان بروی توی داروخانه و چشم‌های خیس‌ت، چشم‌های دکتر داروساز را با آن حجم عظیم سرم‌ها و آمپول‌ها و قرص‌ها … آخ! قرص‌های پتاسیم … تهوع داشتم، مجبور بودم بخورم … تهوع داشتم … تهوع … قرص‌های پتاسیم …

شانزدهم مهر بود که علی به‌دنیا آمد، روز قشنگی بود، داداش رضا خوشحال بود، ما هم … از پله‌ها، جلوتر از همه رفتم بالا، … قرمز بود و کوچولو، بوسیدم‌ش … همه که رسیدند توی اتاق، من رفتم توی حیاط بیمارستان … تهوع داشتم، بوی بیمارستان بدترم می‌کرد، گریه کردم، تنها بودم …. روی نیمکتی توی حیاط یک بیمارستان زنان ـ زایمان، اینکه زن‌های دیگر از من بپرسند چرا گریه می‌کنم،« بچه‌ش مرده انگار … آره؟؟ » … آره … می‌روم، با تسبیح می‌روم پیش دکترمان … نیست، منشی‌اش می‌گوید امروز دیرمی‌آید … از پله‌ها می‌آییم پایین … هنوز تهوع دارم و هنوز گریه می‌کنم … می روم پیش محمد … می‌رویم هویج‌بستنی بخورم … تمام راه را، با چشم‌های قرمز، پیاده رفتیم … خسته بودم اما رفتم …، گریه‌کنان … نگفتم محمد برایم هویج‌بستنی بیاور، خواستم برایم شیرموز بیاورد، گرسنه بودم … معده‌ام می‌سوخت … تهوع داشتم … گریه می‌کردم … محمد مات بود …

برگشتم خانه، همه نگران بودند که من کجا گذاشته‌ام رفته‌ام، برادرم خانه‌ی ما بود، دیگر همه فهمیده بودند، گریه می‌کردم … برادرم و همسرش همراهم آمدند تا مطب دکترمان، پیرمرد، خسته بود، آخر شب بود، … گفت توی همه‌ دنیا این همه آدم دارند با ام.اس زندگی می‌کنند؟! گفت از من انتظار نداشته، گفت حالم خوب می‌شود، … گفت بروم پیش یک دکتر دیگری … رفتم، همان شب …

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* این‌روزها حال‌م خوب نیست … برای دوستانی که از روی نوشته‌هایم احوال‌پرسی‌ام را می‌کنند …

 ** برایم دعا می‌کنید؟!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.