آهای دخترک! چقدر قشنگ مینویسی …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دست میکشم از تماشای خودم در شما، سیاهی ممتد جلوهای که نم گرفته است و دیگر نمیشود حتی گریست … درماندهام که چگونه می شود هم بود و هم نابود؟! اینجا که قصهها کش میآیند تا من باز هم بنشینم به شنیدن قصهی صدبارهاتان! … نمیدانم اصلاً دیگر سختم است یا عادتم شده است که حتی تا آخر قصه همینطور مثل بچهی آدم بنشینم و گوش بدهم … نه! سخت است …
بچه که بودم، برای سیب قصه که میگفتم، دراز میکشیدیم و دستهای کوچکش را حلقه میکرد دور گردنم، و چشمهای قشنگش را از چشمهایم میلغزاند تا دهانم و بعد دوباره تا چشمهایم و حالا فکر میکنم داشت کلمهها را باور میکرد، باور میکرده که فرداهایش که از من می خواست دوباره برایش بگویم و من که خودم ساخته بودمشان، یادم میرفت و سر و ته قصه را قاطی که میکردم، میگفت:« اینطوری نبود که خاله! »، انوقت میگفت که چطوری بود … من قصههایم را توی کلمات فراموش میکردم آقا … و همین فراموشی بود که وادارم میکرد بنشینم تا دوباره از دهان کس دیگری گوش بدهم که یکی بود، یکی نبود … غیر از خدا هیچکس نبود … و من نمیدانم چرا حتی خدا نبود را بیشتر دوست دارم … خدا دروغ بود، من دروغ بودم و قصهها راست بودند … تکرار میشدند، زنده بودند … نفس داشتند … خدا نبود …
کلمات قصههایم را میدزدیدند، هر چه من با کلمات اخت میگرفتم، قصهها دور میشدند … آره آقا! من یاد میگرفتم فراموش کنم وقتی کسی گفت سلام، منتظر باشم اگر جوابش را دادم، از من نپرسد یک چیزی بپرسم؟! آنوقت بیادبی بود اگر میگفتم نه؟! خب … اگر میگفتم نه، میرفت و آنوقت تنهایی بود … وقتی هم تنهایی بود من میترسیدم … به من بگویید آقا، کی هست که از تنهایی نترسد؟!، نه! من میترسیدم و همیشه هم که تنها بودم و نمیخواستم این همیشه، همواره شود … شما، قصهات را بگو … باور کنید گوش خواهم داد … یکی بود … یکی نبود … این رجب توی عکاسخانه بود، مداد بود، کاغذ بود … من بودم، تو نبودی …
چقدر عجیب شدهام اینروزها، اوایل، فکر میکردم چون دیگر عاشق نیستم، یکجورهایی خالی که شدهام، تنها شدهام، ولی تنها نبودم و اصلاً مهم هم نبود که باشم … میدانید؟! گاهی حتی خوب است که تنها باشی آنوقت دیگر دلت نمیخواهد دلواپس کسی باشی که آمد یا رفت؟! اگر هم آمد و رفت، چرا؟! نه! مهم نبود … اما، خب … قصه که شروع میشود، ناخودآگاه کشیده میشوی کنار دهانی که باز و بسته میشود و کلمات را قورت میدهد … گوشهایت را تیز میکنی تا مبادا نشنوی چطور هلپهلپ، سرشان میکشد … یک وقتی میبینی داری توی دریای شما، دست و پا میزنی … دوست دارید، نه؟! … گفته بودم شنا بلدم؟!
داشتم چه میگفتم؟!، هوم … داشتم از قصه میگفتم، اولین قصهای که دلم خواسته بود بنویسم، داداشی گفت:« چی هست قصهت؟! »، نشستم و یکریز برایش تعریف که کردم، آخر شب دیدم یادم نیست علی که مادرش مُرد، چطوری مُرد، و بعد، آن مردی که سیاه پوشیده بود، علی چطور نگاهش کرده بود؟! … این بود که از کلمات وحشت کردم و دیگر دلم نخواست روی کاغذهای خطدار، آدم بکشم؛ زن، مرد، بچه، بعد قیچیشان کنم و رنگشان کنم و پشتم را بکنم به پنجره که مبادا کسی ببیند دارم آدمبازی میکنم و جای همهشان حرف میزنم … خودخواهی بود، نه؟ من هم مرد بودم، هم زن، و هم بچهشان حتی … تفاهم نداشتیم هم … نمی دانم، شاید هم داشتیم … یادم نیست طلاق داده باشم … طلاق چیز بدی نیست، هست؟! … نمیدانستم برادرم هر روز میآید و مینشیند و بهم گوش میدهد و نمیخندد … براردم توی آلبومش پر بود از نقاشیهای من … از توی سطل آشغال میکشیدشان بیرون … خجالت کشیده بودم …
آقا! اینطوری بود که من بلدم این همه قصه را و عجیب است که هنوز دوست دارمشان … حتی اگر همه را فقط یکنفر تعریف کند حتی … قصه، قصهست … اما، خب … بعضی ها خوب بلدند تعریف کنند … بعضی زود قصه را لو میدهند، اینطوری خوب نیست … من هم بلد نیستم قصه بگویم، چون یادم میرود اصلاً از کجا شروع کرده بودم؟ آنوقت یادم میرود چطور تمامش کنم … پدر هم قشنگ قصه میگفت، شبها، آنوقتها که زیاد برقها قطع میشد، مادر ملافه پهن میکرد وسط اتاق و دورش مینشستیم و پدر مشتمشت آجیل میریخت جلومان و ما میخوردیم و می خندیدم و آنقدر میخندیدم که چشمهامان خیس میشد … پدر خوب قصه میگفت … پدر خوب بود … قصه خوب بود … نمیدانید آقا … خیلی وقت است که ندیدهام کسی مثل پدر قصه بگوید … هاه! حتی وقتی آجیل میخورم شبها، وقتی تماشایتان میکنم … مادر هم بلد نبود … من هم نیستم … مردها خوب قصه میگویند … مردها خوب نیستند … قصه خوب نیست … اما پدر که خوب بود؟!
…