تکرار قصه‌هایم بودید آقا -۲

۱) کسی نوشته بود، لباس زیر روشنفکری تن‌م کرده‌ام و اینجا، دنبال شهرت و شوهر می‌گردم!! شهرت را منکر نیستم چون جاه‌طلبم!! اما در مورد شوهر مرددم! چون آن‌قدر خودخواهم که نخواهم زندگی‌ام را با کسی شریک باشم! … راست‌ش، گاهی چنین تلنگرهایی خوب هم هست، تا دیگر چای داغ با شکلات را بگذارم کنار و قهوه‌ی تلخ بخورم …

۲) نوشته بود، موسسه‌ی گل‌آقا، دیگر نمی‌تواند « بچه‌ها گل‌آقا » را چاپ کند … حالا که نتوانسته‌ام ماهنامه‌اش را پیدا کنم … دارم دلواپس می‌شوم …

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اما خوب بلدم بنویسم … نوشتن را خوب بلدم، وقتی دیدم داداشم، یواشکی گوش می‌دهد، نوشتم … مارتین می‌گفت نوشتن هم راهی برای فراموش کردن است و من، ترسیدم اگر بنویسم هم یادم برود … اما نرفت! … هر چه بیشتر نوشتم بیشتر باورشان کردم، و، وقتی این‌ها گفتند:« به‌به! چقدر خوب می‌نویسی!! »، … باورم شد … باور کردن دروغ همیشه راحت‌تر است نه؟! همین است که وقتی تو می‌گویی با نوشته‌هایم حال نمی‌کنی، خب، سختم می‌شود … اما قهر کردن‌ت برایم سخت‌تر می‌شود … من قهر دوست ندارم … قهر آدم را تنگ می‌کند …

داشتم می‌گفتم … نوشتنم را از همان موقع بود که با حرص عجیبی شروع کردم، اولین قصه‌ای که نوشتم سال سوم راهنمایی بودم، خانم عبدالهی کیف می‌کرد که می‌خواندم، دفترم را برده بود دفتر! همه‌ی معلم‌های ادبیات، خوانده بودندش، دیگر عادتم شد که هر روز یک عده‌ای بیایند در کلاس و بپرسند«این جعفری تو این کلاسه؟!»، مزه‌ی خوبی داشت … آن موقع هنوز مارتین بود … من هنوز عاشق نبودم … می‌گفت اگر عاشق بشوم، کلی قصه می‌توانم بنویسم، می‌گفتم من عاشق نمی‌شوم … می‌گفت می‌شوی … تو عاشقی سوسا … می‌پرسیدم کی؟! می‌خندید و سرش را عقب می‌برد که انگار دارد آسمان را می‌نوشد، می‌گفتم نمی‌شوم … می‌خندید …

« دوست داشتن تمثیلی از نفس کشیدن من است، سزاواری من در زندگی، شایستگی‌ام در بودن! … اگر سزا بود چنان در آغوش‌ش می‌فشردم که یکی گردیم، و در آن پیکر، نه من دلتنگ می‌شدم، نه او می‌گریخت … »

« … آه از دَوَران پُرنهیب زندگی! آیا زمانی نشده که تو دریابی حال کسانی‌را که به زندگی پشت می‌کنند چون « عاشق »ند؟! … چنین است که من دوست داشتن تو را به زندگی ترجیح می‌دهم، چه، آن‌هنگام که روح عاشقم از بند جسم پرآزرم‌م رها می‌گردد، چه توانا خواهم بود که هر لحظه و با هر نفس‌ت در تو حلول کنم، و چنان قلب‌ت را از مهر خویش برانبارم که، جز یاد من و مهر من، حسی در تو برنخیزد … »

« بگذار سینه‌ام را از نفس پرهوس تو لبریز کنم، دوست دارم بدانی که دوست‌ت دارم، دوست دارم بدانی که دوری از تو چنان به عذابم می‌کشاند که  اندوه فلجم می‌کند و مرگ به روی سیمای رنگ‌پریده‌ام، لبخند می‌زند … »*

وقتی رفت عاشق شدم …

« … نمی‌دانی چقدرسخت و تلخ است تنها زیستن و تنها نشستن و تنها نفس کشیدن، تنها بودن! بدون شانه‌های مهربان، خستگی را تجربه کردن، بدون چشم‌های عاشق، زیبا شدن، بی حضور روحی بزرگ، به طهارت گناهی آلودن!! …
روزهاست که به یاد مهربانی‌های پاک‌‌ت، نفس‌های ناپاک این آسمان را تطهیر می‌کنم … در انتظار روز مبارکی که بال‌های عشق و وفای‌ت را بر چهره‌ی اندوهگین من برکشی و چونان بادی که خاک را از سطح طاقچه‌ی زمین می‌رباید، مرا از کثافت زمین برکنی … در سراب دقیقه‌ای اسیر که صورت پاک‌ت را در هاله‌ای درخشان از نیلوفرهای آبی، نظاره کنم … » **

نمی‌شد، یا باید با آن‌چه می‌باید می‌بود و نبود، سر می‌کردم، یا برای همیشه دورش خط می‌کشیدم، توی چشم‌هایی که برای چشم‌هایم قاب می‌شدند، دخترک خودخواهی بودم که باید پوزه‌ غرورش به خاک مالیده می‌شد … من نداشتم و خیال تنگ‌شان، مرا آنقدر دارا تصور می‌کرد که صاحب این خودخواهی کودکانه‌ مستحق تحقیر باشد: « … ماشین‌ش را می‌آورد درست جلوی پایم نگه می‌دارد که بترسم، حتی نگاه‌ش نمی‌کنم و راه‌م را می‌گیرم که بپیچم توی کوچه، پشت سرم داد می‌زند، اوهوی! فکرکردی کی هستی؟!! من کسی نیستم آقا، توی این محل آبرو دارم … من کسی نبودم که حالا آبرویم برای کسی مهم باشد … ماشین‌ش نقره‌ای بود اما خودش یادم نیست چه رنگی بود … »

من خوب می‌شد اگر عاشق می‌شدم، اینطوری دست از سرم برمی‌داشتند، شاید … گفته بود عاشق می‌شوم، نگفته بود عاشق کی؟ … گفته بود و خندیده بود … می‌توانستم بپرسم، نپرسیده بودم … شاید می‌گفت، به جای این‌که بخندد … بعد از او عاشق شدن مزه‌ای نداشت، کسی آبی چشم‌های او را نداشت، کسی نگفت که من چقدر دارم، روح من چیزی داشت که کسی نداشت، این‌را مارتین گفته بود، وقتی گفته بودم من چیزی ندارم، حتی آرزو … مچ دستم را گرفته بود، دستم را باز کرده بود و از توی قلب‌ش توی دستم ستاره ریخته بود، انگشت‌هایم را خم کرده بود توی مشتم، مشت کرده بودم، گفته بود نگه‌شان دارم … به کسی نشان‌شان ندهم … کسی اگر ببیند، دیگر عاشق نمی‌شوم … گفته بود می‌توانم آرزو داشته باشم، اگر بخواهم!! مارتین هم قشنگ قصه می‌گفت … مارتین خوب بود، قصه خوب بود، بد تمام شد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* مارتین.

**۲۸/۳/۷۹ _ من!

*** این دخترک که می‌نویسد و می‌خوانم یاد نوشتن‌های خودم می‌افتم: « یک روز خواستم عینکم را نگاهبان چشمم کنم تا نبینم تنهای ام را…ولی نشد با عینکم حتی رگهای سرخ چشمانش را هم دیدم…

چادرم را انقدر پایین کشیدم که نبینمش…خوردم زمین…عصای سفیدی دستم دادند…راه نا هموار بود…ولی من میرفتم…یادم هست یکی همیشه میگفت…فقط برو….من هم رفتم ببینم به کجا میرسم…به جایی رسیدم که عاقبتم به خیر شد…چون تو نبودی…هاه..؟! »، این است که ناراحت نمی‌شوم اگر از هاه من این‌طور بی قید استفاده می‌کند … خواهرزاده‌ است دیگر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.