آدم خرافاتی نیستم اما، وقتی با صدیقه برای نهار قرار گذاشتم، داداشم زنگ زد گفت دایی فوت کرده، دیروز هم که با دکتر توتونچی قرار نهار داشتم، زنگ زد گفت عمهاش توی بیمارستان بستری شده و … بعدازظهر تمام کرد … من عمراً اگر برای نهار با کسی قرار بگذارم!!!
* این برای هیچکس نیست … من برای هیچکس نیستم، نوشتههایم برای کسی نیست … مرا ببخش …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من مارتین را دوست دارم آزارتان میدهد؟!، دلتان میخواهد جای او بودید،آقا؟؟… مارتین که جایی ندارد! خیلی وقت است که دیگر حتی روی دیوار اتاقم هم بند نمیشود. دیروز که سرم را گذاشته بودم روی سینهاش، سرد بود … راستش …داشتم میگفتم …، مردها قصه خوب بلدند، اولش کلی تعریفت میکنند، شاید هم برعکس، بیاعتنایی میکنند، وقتی متوجه توجه ما شدند، رویه را تغییر میدهند، روزهای اول، با تعریف کردن عشقهای نافرجامشان، سعی میکنند بگویند که تو اولین نیستی اما، میتوانی آخرین باشی … دلت برایش میسوزد، پیش خودت، مادر مهربانی میشوی که تاب شکستن این دل مهربان را که نگران حالت هم میشود نداری، میگذاری نزدیکتر شود، میگذاری آنقدر نزدیک شود که دستش را بگذارد حتی روی دستت، میگویی، خب! دوستم دارد، غیر این است؟! من، بعد از آنهمه زن، توانستهام کورسوی عشق را در قلبش روشنتر کنم، هاه! دلشکستهی قسمخورده، توبه شکسته، و، مرا برگزیده است … چطور تنهایش بگذارم؟! آنوقت، قصهها رنگ عوض میکنند، کمکم، مرد میشود، آنوقت، تو همان موجود حقیر، ضعیف و هوسناکی میشوی که باید کامیابش کنی … زن را باید خواباند روی تخت! نشستن روی تخت کار مردهاست!!!
مرد که شد، حق اعتراض و یادآوری نداری! یعنی میخواهی منت محبتت را به او بزنی؟! مگر او به تو احتیاج داشت؟! نه خانوم! بیخودی ننه من غریبم بازی درنیار!! من که گفته بودم خیلیها را قبل از تو دوست داشتم! بعد از تو هم میتوانم! فکر کردی کی هستی که من بخواهم پابندت بشوم؟! « اگه دنبال شوهری اشتب پیچیدی!! »، گریه کردن هم سودی ندارد، می رود و اگر التماسش هم بکنی همین است که هست! اگر پایهش هستی بسمالله، اگر نه به سلامت!!« عشق پاک کیلویی چند؟! ». سر و ته همهی قصهها، همین است، حالا با کمی شاخ و برگ اضافی، کمتر یا بیشتر … گاهی با مقدمه، گاهی هم بیمقدمه، مهم، آخر قصهست … آخر همهی قصههایی که مرد بودن و زن شدن، فلسفهی چرکین و عذابآورش بوده و هست … یکی بود، مرد بود … یکی نبود … زن شد!!
توی قصههای پدر، مرد، عاشق نمیشد، توی قصههایی که من خوانده بودم، عشق وجود نداشت … من عشق را دیر یاد گرفتم … اصلاً یاد نگرفتم … کسی که گفت:« بیچاره سوسن! آنقدر سنگ دیده، که وقتی یه پر بهش نزدیک میشه، فکر میکنه دشمنه! » خیلی بد است! من عشق را نخواستم که یاد بگیرم … من عشق شوهرخواهرم را دیده بودم، من هوس مرد را دیده بودم، من مرد را دیده بودم … مرد دروغ بود و شهوت … مرد خودخواهی بود و شعر … شعر یعنی دروغ، یعنی عشق، یعنی مرد … همهاشان با شعر شروع میکنند، شعر! گوشهایت که از شعر پر شد، مهار میزنند به دماغت، میشوی ورزای تن فروشی که ارضای هوس غولی را به دوش داری … چشمهایت هم دروغ میبیند، دروغهایش برایت رنگ عشق میگیرند، اشتباه کردهای را میدانی اما جرأت برگشتن نداری، نمیخواهی بپذیری که اشتباه کردهای، حس زنانهات بهت دروغ گفته است … آخ! حالم چقدر بههم می خورد از دروغ!!! آنوقت از دروغ خودت، به دروغ دیگری پناه میبری، میگذاری تا آخرش پیش برود و خوردت کند، دیگر برایت مهم نیست چه میشود، یا شانس یا اقبال! « شاید بعدها دوستم داشته باشه، اگر حرفهاش رو گوش بدم … کاری میکنم که نره … مال منه … مال منه! … » مال تو نیست، مال هیچکس نیست … حتی مال خودش، تعهد ندارد … اینجا حقههای پوچ بیشتر از حقههای شانس است دختر جان … این قصه همه دوستت دارم هاست …
یکجور دیگرش را هم بلدم! « یکی بود، یکی نبود، مرد شماره یکی بود که دختر شماره یکی را دوست داشت، مرد شماره دویی بود که دختر شماره یک دوستش داشت، دختر شماره دویی هم بود که مرد شماره یک را دوست داشت، مرد شماره یک گفت چیکار کنم، چیکار نکنم؟! رفت خودش را کُشت! یک لیوان شیر با دیازپام خورد و به دختر شماره دو گفت مُردم!!! دختر شماره دو رفت پیش مرد شماره دو و ازش کمک خواست که به داد مرد شماره یک برسه، مرد شماره دو که دل خونی از مرد شماره یک داشت، مخ دختر شماره دو را زد و مرد شماره یک که دید، خبری نیست و این دو تا سرگرم هم شدند، رفت سراغ دختر شماره یک، شعر و قصه و خیلی کارهای بزرگ بزرگتر … حتی فیلم!! حتی از نوع کوتاهش … اما خب! دختر شماره یک، دلش پیش مرد شماره دو بود، … مرد شماره یک تنها موند، مرد شماره دو تنها موند،دختر شماره یک، هنوز منگه، دختر شماره دو، هدر رفت … مرد شماره یک … » … دیدید خوب بلدم؟!!
من سرّ عشق را دیدهام آقا، … اگر دلم سنگ میخواهد نه پر! … حتی مردهایی را دیدهام که وقتی زنهاشان توی بغلشان مست میشود دست میاندازند توی دامن یک زن دیگر که دارد توی بغل یکی دیگر گرم میشود … من دیدهام آقا … مرد همیشه شعر است و شعر همیشه عشق و عشق … همیشه دروغ!!
خوب بلدم بنویسم! چند نفرتان جرأت داشت اینطور بنویسد؟! .. من مینویسم، چون من مرد نمی خواهم آقا، عشق هم نمیخواهم، هیچی نمیخواهم، من مردی را دیدم که وقتی دنبال گمشدهام بودم، باغ سیب داشت … من مردی را دیدم که گفت بفروش میخرم! … من مردی را دیدم که وقتی توی بغلش بودم … گفت خوبی سوسا؟! آغوشی که از هر هوسی پاک بود … مردی که خوب قصه میگفت … قصههای خوب میگفت … مردی که خوب بود … قصه هم خوب بود … های!!! عشقهاتان را بردارید! من از عشق سرّی دیدهام آقا! …
به طمع وفاداریام است که بر من میتازند … من وفا ندارم … من ندارم … هیچوقت نداشتم، و این اولین بار است توی زندگیام که خوشحالم که ندارم … بگذرید از من … دیگر توانش را هم ندارم ..
یکی بود، یکی نبود … ترس بود، شعر بود، سوسن بود … مرد بود … عشق نبود …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چقدر راست میگویی …
** مونامی … گفته بودم هداک که چقدر اینرا دوست دارم؟!
*** این که هُرم میگیرد، خوب قصهاش را قاطی لالاییاش میکند … و این خوابش بگیرد و توی خواب اینطور بنویسد!!!