۱) روزهای آخر هفته، شیفت نبودم، دلم برای ارومیه تنگ شده بود، دلم برای فریبا تنگ شده بود … دلم رفتن می خواست … لختی دور شدن … زنگ میزنم خانهاش، مادر شوهرش گوشی را برمیدارد، میپرسم فریبا نیست، میگوید نه، رفتهاند بیرون … میگویم من سوسن هستم، از تبریز تماس گرفتهام، بهشان بگوییـ … میگوید، فریبا، خانهی مادرش است … مادرش … فوت کرده اسـ … مادرش؟ … میپرسم نه!! کی؟؟؟! میگوید دیروز … سرم داغ می شود، بغضم میگیرد، یاد چشمهایش میافتم … یاد دستهایش، یاد آن روزها … از دیروز که فریبا دلم را تنگ کرده بود … دنیایش که تنگ شده بود … مادری که رفته بود … خدایی که مادری را، باز برده بود، آخ! فریبا … دیروز که روز مادر بود …
۲) تصور نمیکردم، خسته که برسم خانه، آنطور دلگیر، مادر بگوید نامه رسیده است برایت، با خودم میگویم:« یا هداست، یا شادی … »، اما، حتی توی دلم هم میدانستم که نه هداست و نه شادی، همان پاکت سفید حبابدار سابق، روی میزم، لباسهایم را عوض میکنم … حتی همینطور بیخیال حوله را برداشته بودم و داشتم میرفتم بیرون که چشمم افتاد به خط ناآشنایی روی پاکت، بلندش میکنم و نگاه میکنم، خط قشنگی نیست، خط معمولی و … از جایی که معمولی نیست … دانشگاه مشهد …
این زیباترین هدیهای بود که اینروزها میتوانست اینطور خوشحالم کند … ممنون استاد …
۳) زنگ میزند که سوسن توی کدام بیمارستان کار میکنی تو؟! میگویم زنان زایمان، میگوید برایت بستهای پست کردم به آدرس بیمارستانت، بخش پرستاری، سوسن جعفری!!! میگویم توی بیمارستان که ما بخش پرستاری نداریم!!! اصلن چنین چیزی وجود ندارد، من بخش اتاق عمل هستم، چرا زنگ نزدی آدرس خانه را بدهم؟! میگوید پس برگشت میخورد نه؟! میگویم چرا نپرسیدید که آدرس بدهم بهتان؟! تازه، آدرس که روی بستهای که فرستاده بودم که بود!، میگوید من که آنرا همراه تابلو دادم به حمید، میگویم اینهمه زحمت کشیدید، برگشت بخورد که بد میشود! … میگوید خُب حالا، یک تُکپا بیا پایین تا ببینمت!!! میگویم چهکار کنم؟! میگوید خُب بیا پایین، سالن انتظار درمانگاه بیمارستانتان، تا ببینمت! میگویم یعنی شما اینجایید؟! تبریز؟! بیمارستان ما؟! میگوید بدو بیا پایین ببینم!!! منتظر آسانسور نمیشوم، نمیدانم باور کنم یا نه، پایین که میرسم، خم میشوم و جلوی آسانسور را نگاه میکنم، نکند سربهسرم گذاشته باشد، میبینم که ایستاده است … میبینم که بغلش میکنم، میبینم که دارم میبوسمش، … یاد آن شبهایی که تا اذان صبح توی بسترهامان، چقدر که حرف میزدیم، خواب گلوگیرمان میکرد و با چشمهای نیمهباز و دهانهای درّه شده، حرف میزدیم و حرف میزدیم و … حرف … میبوسمت …
۴) از تو … نه، و از صدایت … نمینویسم!!
۵) دوست عزیزم، من اینجا، از هر چیزی ممکن است که بنویسم! اینجا « عشق » هست، « مرگ » هست، اینجا « آفریدن » هست، « دوست » هست، « داشتن » هست … اینجا، برنامه و ریتم خاصی برای نگارش وجود ندارد، سوسن از هر چیزی که باعث بشود بنویسد، مینویسد، از « فاحشه » یا هم « فاطمه »، از « نداشتن » ها؛ « داشتن » ها، … اینجا، من متکی به موضوع انشاء نیستم، من آزادانه مینویسم … نمیدانم، شما که گویا مدتهاست میخوانیدم، چرا نمیدانید! … دوست عزیز، من، در این خانهی کوچکم، از دلتنگیهایم، از خواستههایم، از مهرهایم، و از رنجهایم مینویسم. چند متن اخیر، در پی چالشهایی که میان من، و قلبم و آنچه میخواست بشود و منی که نمیخواستم، میان کسی که میآمد و کسی که میخواست بماند، میان دوستداشتن یا دوستنداشتن رخ داده بودند، نوشتهشدند … شاید شما را رنجانده باشد نوشتارم، اما، اگر بترسم از اینکه ممکن است کسی دوست نداشته باشد، هیچوقت نمیتوانم بنویسم!
… توی ده سراغ قابله بود. میگفتن :« یه زن دیگه تو این روستا هم داره وضع حمل می کنه» مرد دوید. خانه ها تو در تو بود. انگار مردمش از توی خانه ی هم رد می شدندو میرفتند این طرف و آن طرف .
سرمای برف از زیر این سقف های پیوسته دیده نمی شد. همه جا گرم بود. خواننده هنوز داشت می دوید؛وقتی نویسنده فریاد می زد « خواننده!خواننده! »
مرد پشت در ایستاده بود تا قابله بیاید. خواننده بدون هیچ مسافتی رسید به نویسنده. از نویسنده آتیش می بارید؛البته این را ننوشت فقط دید که با آتیش تند مراحل به دنیا آمدن بچه ای را می نویسدکه از رحم مادر میزند بیرون .
خواننده اشک می ریزدو او با آب و تاب ادامه می دهد. خواننده حالا غرق در گریه و خنده است. و نویسنده چون سالهاست با این درد زندگی می کندهیچ کینه و نفرتی ندارد و می گذارد زن تند تند چشمانش را ببوسد. خواننده سراغ مادرش میرود و منتظر قابله ای با مردی… تا مادر نمیرد.
نویسنده قلم را فرو می کند در رحم زن . وسرنوشت بچّه بعد را پر از خون…]خواننده، هنوز به دنیا نیامدی که برت دارم ببرم همانجا که قول دادم و چون یک نویسنده ی بی رحم هستم؛ می گذارم پدرت در گمراهی فصل گرما و سرما بماند. تـ..ـا برسد؛آن هم با قابله؛می گذارم همچنان وول بخوری]خواننده به دنیا آمد.ولی چون نوشته هاچاپ شده و خواننده هم تکثیر؛فکر کردشاید هیچ راهی برای برگشت نداشته باشد. در سطور آخر نشست تا نویسنده (شاید) برگردد .
( بریدهای از داستان زیبای « نویسنده بی رحم است، لطفاً مراقب باشید!» از خانم ناهید آغاسیان)