* گفتهبود، حلقهام گم که شده بود، چقدر دنبالش گشتم، پیدا که نمیشد، حریصتر میشدم برای پیدا کردنش، ماهی گذشت، روزی از کنار باغچه که میگذشتم، چیزی پای درخت برقی زد و خاموش شد تا برداشتم، حلقهام بود … پاکش کردم، بوسیدمش و توی دستم کردم، از آن وقت، حتی موقع وضو، درش نمیآورم، تکانش میدهم آب برود زیرش … خدا هم همینطور است … بندهاش که گم شد، دلواپسش میشود تا پیدایش کند، پیدایش که کرد، پاکش میکند، نوازشش میکند، میبوسدش، دیگر مواظبش است که گم نشود … تنم لرزید …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگاهت نمیکنم، میگویی فراموشم کن! میگویم مگر میشود؟! چنگ میزنم به سینهی پیراهنت که خالی آویزان شده است، دستهایم که قلاب میشوند به گردنت، آن دورها که رنگ میبازی، میگویند فراموشت کنم آسان نیست … آخر بدون تو نبودم که باشم حالا، آخ! خدا میداند تمام روزی را که تو بیتابم بودی، من سالهاست تقاص پس میدهم … آه … هادی!
میروم جایی که روزهای آخر با مادر رفته بودی که پدر نبود تا رنجت باشد، پدری که رفته بود تا دردت شود … گفتی کاش نمیگفتی و میرفتی که رفتنت آزردهام نمیکرد، میگویم، برمیگردی … برمیگردی … تمام آن بعدازظهر نفرتانگیزی که سرت را گذاشتی روی شانهی امیر و من بیهیچ شانهای که تابم بیاورد، گریه کردیم … گفتی فردا … فردایی که هرگز نیامد …
فردایی که برای رهاشدن از بغضی که داشت از پایم درمیآورد، نبودم تا آخرین انعکاس صدایت، توی گوشهایم، آخرین خاطرهام باشد از تویی که میان بغض و التماس و حسرت، مدام تکرار میکردی فراموشم کن، تا فراموشت نکنم … تمام آن روزهای بعداز آنی که امیر گفت گفتهای نیاید دیدن من، که فراموشت کنم … دردی که میان سوختن عکسم توی کورسوی آتش سیگارت، دود میشد با عکس مادرت، مادری که نشد تا توی تنها چشم ماندهاش، نفرت و اشک باشم … رفتن، فراموش شدن … انتظار مکرآلودی که نمیگذارد بروی از میان بودنم … مانند اسمم که حک شد روی سینهات … عزیزم …
عزیزم، سالهاست رفتهای … و من سالهاست چشم انتظارم … با لذت دلانگیز یادآوری جملهای که عاشقم کرد:« میخواهم بغلت کنم، مثل وقتهایی که مامان رو بغل میکنم، فشارت بدم … بگم دوستت دارم … » …
خورشید خانمت، مدتی هست که نمیسوزد هادی … ماهم که میان شبح پدرت چهره پنهان کرد … حالا که نمیدانم زندهای یا نه، حتی … چه رنجی بردم اینهمه سال بدون تو، توی صورتهای بغض زده و دلتنگ مردهای عبورم که شاید تو باشی … بی هیچ نشانی حتی از تو، که گاهی وسوسه میشوم بروم پیش دوستت، که سپرده بودی هروقت دلتنگت شدم بروم پیشش … میترسم نباشد و من بشکنم از درد … این روزها … این همه سال، با همهی روزهایی عین همین روزها، اشک که میان نامت و دلم سنگین میشود و تُرد میسُرد روی گونههایم، رها و سنگین … من فرشتهات بودم دیگر نیست … بالش سوخت و میان آسمان تو و زمین من، آویخته به گُلمیخ تَرْک خاطرت … آخ … هادی …
دیروز که رفته بودم جایی که آخرین شب پرلذت زندگیات، میان بازوان مادرت، در ترسی که از من و او پنهانش میکردی که مبادا بگویم که خستهام از این همه تکرار، سر کردی، … که فریاد نزنم توی صورت خدا، که بیشرمانه از من دورت میکرد، ناخدایی که میان رفتن و نارفتن، خاطرم را میآزرد، خوب من! نمیآیی که بگویم چقدر دوستت داشتم و دارم که میمیرم؟؟، آب میشوم؟؟ … میترسم تا آمدن تو نمانم … سر قولی که گرفتی که تا آمدنت نمیرم … دارم با کلماتت زندگی میکنم، اگر تمام شوند … اگر اینها تاب نیاورند که بیتاب نشوم؟!
خورشید خانم، ماهت را بردند و حالا، قرنهاست، روزهایی که تو نیستی را به من تحمیل کردهاند ماهم … و شبهایی را که من نیستم به تو … چقدر دوری از من و من چقدر تنهایم بی تو … با تمام آنچه تنها امیدم بود که اگر روزی خواستی، برگردی، با من حرف بزنی از من گرفتند … نفرین خدایان با تویی که بی او بودنم را استوار کردی … تمام «تیر»هایت را به سینهام دوختند … تیردادی مهربانم که میان سرمای بهمنم فسرد … نازنینی که وقتی رفت، توی رویای من مُرد … عکسم که سوخت … بعد از آن بوسه … بعد از آن شانههای خیس … سالهایی هست که رفتهای و من هنوز … دارم که آب میشوم …
آخ … هادی …