«… صدا آنقدر بلند است که گوشهایش را میگیرد و خودش را پرت میکند توی سنگر، گرد و غبار و دود که فرو مینشیند کمی عقبتر میکشد و سر بلند میکند، شانهاش به چیزی میخورد و برمیگردد … صورتی که دیگر نیست میان خون و یک مشت گوشت و استخوان نیش باز کردهای را میبیند و فریاد میزند، بلند که میشود صدایی بلند میشود و پرتاب میشود بیرون سنگر … به صورت روی زمین میافتد. چشمهایش دارند میسوزند و چیزی توی سرش چکش میزند، خون گرم را لابلای انگشتانش که حایل صورتش کرده است حس میکند، میخواهد بلند شود که سفتی سنگین قنداق تفنگی میان کتفهایش مینشیند … صدای خشنی به عربی سرش داد میکشد که بلند شود … تا میآید بلند شود دوباره میزند توی کمرش … از درد به خودش میپیچد، یکی از دستهایش را میبرد سمت کمرش که اینبار پایش را میگذارد روی مچ تکه پارهاش، فریادش به آسمان بلند میشود و قاطی صدای خندههای عرب شمکش به خاک میچسبد …
… مهدیس سری تکان میدهد و میرود. مینشیند توی ایستگاه پشت مونیتورها و زل می زند به علایم حیاتی تخت هشت، امواج قلبی و تنفسی آنقدر منظم و متناوب پیش میروند که ترس برش میدارد، پیشانیاش خیس عرق میشود، خطوط امواج تندتر میخزند و روی هم تلنبار میشوند و جمع میشوند و پیچ میخورند … اعداد در هم فشرده میشوند، صورت متلاشی خون استفراغ میکند، از دهانی که دیگر نیست چرکابه بیرون میریزد، صورتی که متلاشی شده است میخندد و دندانهای خرد شدهی فکینی که از هم وا رفتهاند، نمایان میشوند، سرفهاش میگیرد و همراه سرفه، خون به صورت مهدیس میپاشد، صورتش که خیس می شود، صداها نزدیکتر میشوند، چشمهایش را با وحشت باز میکند، از لزجی خونی که روی صورتش پخش شده است. ثریا بالای سرش، گریان صدایش میکند، با پشت دستش دهانش را پاک میکند و نگاه میکند، خون نیست … آب است! …»
از: «مرد بدون صورت»، اسفند۸۵
* اینجا را ببینید، زیباست!