«وقتی آدمی تنهاست و میل عشق میکند، بلد که نیست؛ گم میشود … و زمانیکه آرزو میکند و سعی میکند و گام برمیدارد و به آرزو میرسد ناکام میماند …»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و تو را، زیباترین صورت عشق را به چه نامی فراخوانم تا برای لحظهای مرا از آنچه هستم خالی کنی؟!
میگویی چشمهایت را ببند سوسن! میگویم من از پشت پلکهای بسته هم میبینمت! میگویی حالا ببندی چه میشود آن چشمهای گستاخ را؟! میگویم توی مشت بستهات نه سیبی است برای دستهایم؟! و من چشمهایم را میبندم! میگویی تقلب نکنی ها! میگویم در انتخاب کلمههایت دقت کن مرد سفید! دستت را میگذاری روی پلکهای بستهام، «از گستاخی چشمهای تو نگرانم!»، میگویم من که میدانم بزرگ است و باید ببریم کوچکش کنیم! میخندی و آنقدر محکم میان بازوانت فشارم میدهی که چشمهایم باز میشوند، «بعد نگویی تقلب کردم مرد!»
مشت کردهای دستهای بزرگت را،«زرنگی؟!» میگویم ها! توی مشت دست چپت است! بازش میکنی درست جلوی چشمهایم و میگویی سوختی!«سوختم!»، دست دیگرت را میآوری بالا، آنطور که مشتش کردهای، مرد سادهدل من، میگویی باز کن کولوچو! اخم کردهای و با تمام قدرتت ناخن فرو کردهای به گوشت دستت، میگویم من که میدانم بزرگ است آخر! خستهام میکنی تا بازش کنم، انگشتهایم از نفس افتادهاند و حالا میبینی که برای این انگشتان باریک بلند چه انگشتری بزرگی گرفتهای! میگویی بابا باربی!!!
منتظر ماندن برای آمدن تو، چقدر شیرین است … چقدر دلپذیر است تصور ورود تو در میان آستانههای دلتنگیهای کودکانهام، حالا که برای سفیدترین مرد روی زمین، سیاهترین چشمهای دنیا را به عاریت گرفتهام، بوی چوب معطر کاج پیچیده توی دماغم، صورتم را که میمالم به صورتت، حالا که رنج بر من از ترس سبز گِلی شدهی چشمهایت، میریزد توی سینهام، میگویم آبی نپوش دیگر … آبی به رنگ چشمهایت نمیآید! میگویم سفید بپوش … سفید …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* و تو، بانوی من! دردآلودهترین عشق، کاش مرا برمیگرفتی از خسّت پلید این دردگاه، زمینی که فرومایه و زشت است!
** چقدر جالب است که خیلیها خود را محق میدانند برای سوسن تعیین تکلیف کنند که چی بنویسد و چطور بنویسد!!