مردی که صورت نداشت

اخطار: این داستان به نام سوسن جعفری در سایت‌های هفت‌سنگ و جغد ثبت شده است، از آنجایی‌که یک‌بار دزدیده شده است، لذا هرگونه دستبرد و ثبت به نام خودِ این داستان نشانه‌ی ضعفِ شخصیتِ شما می‌دانم. 

تقدیم به شهید حسن بلندی … که هرگاه داستان شهادت‌ش را می‌شنوم، وسوسه می‌شوم بنویسم، بنویسم …این یک چیزی است شبیه نمایش‌نامه، و نه حتی داستان. بعداًها می‌خواستم تصحیح‌ش کنم که دیدم نمی‌توانم. معتقدم کلمات خودشان بهتر از هر کسی می‌توانند جای خودشان را پیدا کنند و نباید دست‌کاری‌شان کرد … خلاصه، این شاید حتی طرح یک نمایش‌نامه هم نباشد … این‌را به سفارش آقای داریوش ربیعی نوشتم، پارسال! شاید روزی از شهید حسن بلندی بنویسم … شاید!      

 

                                                          ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ    

روز ـ داخلی ـ بخش اورژانس بیمارستان

 مرد را روی برانکاردی داخل می‌آورند. سرش و تمام صورت‌ش غرق در خون است. پای چپ‌ش را آتل بسته‌اند و پتوی نیم‌تایی را زیر پایش گذاشته‌اند. دکتر اورژانس و پرستار مردی برای معاینه جلو می‌آیند. پرستار آمبولانس اطلاع می‌دهد که مرد تصادف کرده است. مرد بیهوش است. 

روزـ خارجی ـ داخل یک کوچه بن‌بست تنگ

( مردی که صورت‌ش تا انتها دیده نخواهد شد) مرد پا به سن گذاشته‌ی خسته‌ای، با لباس‌های خاکی و چروک و با ساک دستی آبی رنگی جلوی در نیمه بازی ایستاده است. دست راست‌ش را که عینک دودی لابلای انگشتان‌ش گرفته است را گذاشته است روی دیوار و به آن تکیه کرده است. صدای لق و لوق دمپایی را که می‌شنود کنار می‌کشد، زنی میان در ظاهر می‌شود، دخترک زیبایی در حالی که گوشه‌ی چادر مادرش را به دندان گرفته است از کنار مادرش سرک می‌کشد.

زن ـ بفرماین، کاری داشتین؟!

مرد- سلام خواهر … اممم … با فاطمه خانوم … زن حاج مراد کار داشتم … هستن؟!

زن ـ نه‌خیر … چند سالی هست عمرشون رو دادن به شما … امری داشتین؟! من دخترشون هستم … اگر …

مرد ـ خدا بیامرزدشون خواهر … شما اکرم خانوم هستین؟!

زن ـ نه! من رعنا هستم … دختر کوچیکه‌ی حاج مراد … شما؟

مرد ـ آه بله … رعنا خانوم … 

زن ـ ببخشین نتونستم به جا بیارم … شما …

مرد ـ من … من، من دنبال خانوم بلندی می‌گردم … خانوم سید حسین بلندی … همون که شهید شده! … این …

زن ـ شما نسبتی باهاشون دارین؟!

مرد ـ نه … اممم، من از دوستان شوهرشون بودم … امانتی داشتم براشون … اما انگار خونه نیستن … گفتم، گفتم شاید شما بدونین کی برمی‌گردن … کار مهمی دارم باهاشون …

زن چادرش را از میان دندان‌های دخترش بیرون می‌کشد، نگاهی به صورت مرد می‌اندازد که دستپاچه این پا و آن پا می‌کند، می‌گوید: شما ما رو می‌شناسین؟!

مرد ـ من … نه، من … از این بچه‌ها پرسیدم گفتن با شما … آمد و رفت دارن …

زن با اشاره‌ی سر مرد، سرش را خم می‌کند و سر کوچه را نگاهی می‌اندازد، سه چهار تا پسر بچه دور دوچرخه‌ای جمع شده‌اند و با صدای بلندی صحبت می‌کنند و می‌خندند، زن با فشار دست‌ش دخترک را به داخل هل می‌دهد: اونها خیلی وقته رفتن از اینجا … دیگه نیستن! ( به دقت به دست‌ مرد که عینک دودی لابلای انگشتان‌ش جابجا می‌شود نگاه می‌کند) این بچه‌ها نگفتن فاطمه خانوم … 

مرد ـ من … من امانتی مهمی دارم براشون … شما، شما نمی‌دونین … نمی‌دونین کجان الان؟! کجا می‌شه پیداشون کرد؟!

زن ـ نه … نمی‌دونم … فقط می‌دونم از وقتی ازدواج کرد از اینجا رفتن …

مرد ـ ازدواج کردن … ازد .. دواج …

زن ـ شما حالتون خوبه آقا؟!

مرد دور خودش چرخی می‌زند، می‌پیچد که برود و برمی‌گردد، توی صورت زن زل می‌زند: ازدواج کرده … مطمئن هستین؟! که ازدواج کردن؟!

زن ـ شما خوبین؟! حالتون خوبه شما؟!

برمی‌گردد به سمت روبرو، پشت به زن، دست‌ش را تکیه می‌دهد به دیوار روبرو، سرش را تکان می‌دهد، سرش را بلند می‌کند، به تندی برمی‌گردد طرف زن … می‌چرخد و می‌دود به سمت سر کوچه ، پشت پسر بچه‌ها گم می‌شود. 

روز ـ داخلی ـ 

پشت یک خاک‌ریز صدا آنقدر بلند است که گوش‌هایش را می‌گیرد و خودش را پرت می‌کند توی سنگر، گرد و غبار و دود که فرو می‌نشیند کمی عقب‌تر می‌کشد و سر بلند می‌کند، شانه‌اش به چیزی می‌خورد و برمی‌گردد … صورتی که دیگر نیست میان خون و یک مشت گوشت و استخوان نیش باز کرده‌ای را می‌بیند و فریاد می‌زند، بلند که می‌شود صدایی بلند می‌شود و پرتاب می‌شود بیرون سنگر … به صورت روی زمین می‌افتد. چشم‌هایش دارند می‌سوزند و چیزی توی سرش چکش می‌زند، خون گرم را لابلای انگشتان‌ش که حایل صورتش کرده است حس می‌کند، می‌خواهد بلند شود که سفتی سنگین قنداق تفنگی میان کتف‌هایش می‌نشیند … صدای خشنی به عربی سرش داد می‌کشد که بلند شود … تا می‌آید بلند شود دوباره می‌زند توی کمرش … از درد به خودش می‌پیچد، یکی از دست‌هایش را می‌برد سمت کمرش که این‌بار پایش را می‌گذارد روی مچ تکه پاره‌اش، فریادش به آسمان بلند می‌شود و قاطی صدای خنده‌های عرب شمک‌ش به خاک می‌چسبد. 

شب ـ داخلی ـ 

منزل مهدیس مهدیس کنار مادرش ایستاده است و خیاطی کردن مادرش را نگاه می‌کند، با انگشتان بلند باریک ش، انتهای پارچه‌ی سفید را گرفته است و سریدن پر شتاب پارچه را از زیر انگشتان‌ش تماشا می‌کند و می‌خندد، مادرش دارد لباس سفید احرام مهدیس را می‌دوزد. پدر در اتاق نشیمن، در حال خواندن کتاب است و گه‌گاهی نگاهی به تلویزیون می‌اندازد. صدای خنده‌های مهدیس پدر را می‌کشد کنار آنها، مادر و دختر دارند می‌خندند، پدر را که می‌بینند، مهدیس داد می زند: بابایی نیگا کن مامان چه کرده!

پدرـ  تو مامان محشری داری مهدیس!

مهدیس ـ مامان‌م مهدیس محشری داره بابا!

مادر ـ یه بار نشد بذاری بابات ازم تعریف کنه ها!( پارچه را از زیر سوزن چرخ خیاطی بیرون می‌کشد و با دندانش نخ را می‌چیند، تکانی به لباس می‌دهد و می‌دهد دست مهدیس) بپوش ببینم چی‌کار کردم!مهدیس به تندی لباس را می‌گیرد و می‌دود سمت اتاق ش. پدر و مادر می‌آیند داخل پذیرایی و روی کاناپه می‌نشینند. مادر نگاهی به پنجره می‌اندازد و می‌گوید چقدر خسته شدم امروز. مدت‌ها بود که خیاطی نکرده بودم …پدر خم می‌شود و از روی میز کنترل تلویزیون را برمی‌دارد، می‌خواهد کانال را عوض کند که مهدیس می‌آید پایین: وایییی مامان! دستت درد نکنه … عالی شده!

مادر ـ بچرخ ببینم مادر!

مهدیس ـ چرا بچرخم؟! گل که پشت و رو نداره!

مادر بلند می شود و شانه‌های مهدیس را می‌گیرد توی دست‌هایش و می‌چرخاندش، پدر با لبخند نگاهشان می‌کند: ایشالله پیرهن عروسی‌ت بابا … چقدر سفید به‌ت میاد … مادر با لذت و لبخند نگاه‌ش می‌کند … مهدیس هم‌چنان می‌چرخد! 

شب ـ داخلی ـ 

آی سی یو مهدیس با لباس آبی رنگ کارش وارد بخش می شود، یک به یک با همکاران‌ش دست می‌دهد و احوال‌پرسی می‌کند، ثریا دوست مهدیس دارد با لیوان چایی وارد می‌شود، مهدیس به سوی او می‌رود و خبر تمام شدن لباس احرامش را به او می‌دهد، ثریا هم خوشحال می‌شود. همان‌طور که چایی‌اش را می‌خورد همراه مهدیس به ایستگاه پرستاری می‌رود تا پرونده‌های بیماران را به او تحویل بدهد. دکتر کشیک در ایستگاه مشغول نوشتن دستورات بیمار جدید است، ثریا به مهدیس می‌گوید: امروز شیفت خوبی داشتیم، فقط یه بیمار جدید آوردند … هنوز بیهوشه، … بیا تا نشون‌ت بدم!از لابلای تخت‌ها و پرده‌ها رد می‌شوند و می‌رسند به انتهای سالن، روی تخت هشت، زیر ملافه‌ی سبز رنگ، مردی با صورتی که تا زیر دماغ‌ش باند پیچی شده است دراز کشیده است، هنوز کاملاً بیهوش است و به کمک دستگاه نفس می‌کشد. ثریا خلاصه پرونده را برای مهدیس تعریف می‌کند، مهدیس دکمه‌های مونیتور را می‌زند و فشارها و علایم قبلی بیمار را چک می‌کند و هر از گاهی نگاهی به ثریا و مرد می‌اندازد… در این حین همکار دیگری نزدیک می‌شود و به حرف‌هایشان گوش می‌دهد، مهدیس می‌گوید: این را من تحویل می‌گیرم شما برو آن یکی‌ها را تحویل بگیر؛ مریض جدید دیگری نداریم. مرد جوان شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌رود. مهدیس به ثریا چشمکی می‌زند و ریز می‌خندد. هر دو به سمت ایستگاه برمی‌گردند، پزشک کشیک دارد می‌رود و پرونده را می‌سپرد به مرد جوان، مرد جوان نگاهی به مهدیس می‌کند و پرونده را می‌گذارد روی میز و می‌رود. ثریا با آرنجش می زند به پهلوی مهدیس، مهدیس می‌گوید: دارم برای رفتن ثانیه شماری  می‌کنم.  نیمه‌شب ـ داخلی ـ آی سی یو مهدیس از شیفت خواب‌ش برمی‌گردد، لیوان بزرگ چایی توی دست‌ش به سمت ایستگاه می‌رود. همکارش پشت مونیتورها نشسته است و دارد یادداشت می‌کند، کنار دست‌ش رادیوی ترانزیستوری سیاه رنگی دارد ترانه ی محلی پخش می‌کند. مهدیس صدای رادیو را کم می‌کند، مرد جوان سرش را بلند می‌کند. مهدیس می‌گوید: خسته نباشید، دردسری نبود؟! همکارزنی که از بالای سر بیماران برمی‌گشت جواب می‌دهد: ممنون … نه اوضاع مرتبه … فقط تخت هشت کمی آریتمی داشت که( روی صندلی می‌نشیند و لیوان چای مهدیس را از دست‌ش می‌گیرد) آلان بهتره (با خنده:) از کجا فهمیدی تشنه‌مه؟! مرد جوان پیچ رادیو را باز می‌کند، مهدیس می‌نشیند پشت مونیتورها و نگاه‌شان می‌کند. تخت هشت هنوز بیهوش است. بلند می‌شود و می‌رود بالای سر تخت هشت، صورت مرد زیر باندها پنهان است. مهدیس متوجه خیسی زیر باند می شود،  درست زیر گونه‌ی چپ مرد، خم می‌شود و از نزدیک‌ نگاهی می‌اندازد، قطره‌ی اشکی از لای باند تا پایین گوش سمت چپ مرد امتداد رسوب‌داری پیدا کرده است، اشک کهنه است، شاید موقع بی‌نظمی قلب‌ش درد داشته است، درد را فهمیده است، لابد دارد بیدار می‌شود … می‌خواهد برگردد که دوباره قطره‌ی اشکی از همان مسیر قبلی می‌سرد پایین … 

صبح ـ داخلی ـ 

آی سی یو مهدیس با صدای سلام بلند ثریا از خواب می پرد، سرش را بلند می‌کند و می‌بیند که کنار تخت هشت خواب‌ش برده است، یادش نبود از کی آنجا بوده و چطور همکارش بیدارش نکرده است، ثریا نگران نگاه‌ش می‌کند، مهدیس می‌پرسد: هنوز بیهوشه؟!

ثریا – آره … چطور مگه؟! 

مهدیس ـ داشت گریه می‌کرد …

ثریا ـ تو حالت خوبه؟!

مهدیس ـ داشت گریه می‌کرد … خودم دیدم … نیگا کن!به سمت چپ صورت مرد اشاره می‌کند، ثریا خم می‌شود، سمت راست تخت است، روی مرد خم می‌شود ولی چیزی نمی‌بیند، تخت را دور می‌زند و می‌آید سمت مهدیس و دوباره خم می‌شود، با انگشت‌ش می‌کشد به پوست زیر باند و همان‌طور که سرش خم است نگاهی به مهدیس می‌اندازد و به آرامی بلند می‌شود، دستش را می‌گذارد روی پیشانی مهدیس: تب داری … مهدیس انگشت‌ش را می‌کشد روی پوست مرد، با تعجب بلند می شود و از نزدیک نگاه می‌کند، برمی‌گردد سمت ثریا و بهت زده می‌گوید: باور کن ثریا! خودم دیدم … داشت گریه می‌کرد … جای اشکاش معلوم بود … خودم دیدم! ثریا، بازوی مهدیس را می‌گیرد و می‌برد سمت ایستگاه، مهدیس می‌ایستد و دست‌ش را می‌کشد بیرون، بر می‌گردد سمت مرد، دوباره به ثریا نگاه می‌کند: به خدا قسم داشت گریه می‌کرد … 

صبح ـ داخلی ـ 

رخت‌کن مهدیس دارد گریه می‌کند و سرش را تکیه  داده است به در کمد، آرام زمزمه می‌کند: داشت گریه می‌کرد … خودم دیدم داشت گریه می‌کرد …  

ظهر ـ داخلی ـ 

منزل مهدیس مادر چند ضربه به در اتاق مهدیس می‌زند تا بیدارش کند. از وقتی به منزل برگشته است مستقیم رفته است به اتاقش و هیچ صحبتی با مادرش نکرده است. مادر صدایش می‌کند و جوابی که نمی‌دهد خودش وارد می‌شود. به آرامی در را باز می‌کند و به داخل سرک می‌کشد. مهدیس روی سجاده‌اش خوابش برده است. مادر بالای سر مهدیس می‌آید و به آرامی کنار می‌نشیند. تسبیح لابلای انگشتان مهدیس گره خورده است. مادر به آرامی شانه‌های مهدیس را تکان می‌دهد و صدایش می‌کند. مهدیس به آرامی چشم می‌گشاید، صدای مادر را که می‌شناسد همان‌طور دراز کشیده آرام زمزمه می‌کند: من دیدم که مرد داشت گریه می‌کرد!

مادر ـ چی شده دخترکم؟! … خواب دیدی؟!

مهدیس ـ مرد داشت گریه می‌کرد مادر … و بیهوش بود … خودم دیدم که گریه می‌کرد …

مادر ـ بلند شو دخترکم … دست و صورتت را بشور، بعدش واسه مامان تعریف کن چی دیدی … باشه عزیزم؟!

صدای تلفن بلند می‌شود، مادر دوباره تکانی به شانه‌های مهدیس می‌دهد و بلند می‌شود که برود، مهدیس دانه‌های تسبیح را میان انگشتان‌ش جابه‌جا می‌کند، صدای مادر می‌آید که دارد با تلفن صحبت می‌کند … چشم‌هایش سنگین هستند هنوز و کمی بعد دوباره چشم‌هایش را می‌بندد و می‌خوابد. 

شب ـ خارجی ـ 

پشت یک خاکریز دود و گرد وخاک بلند شده توی آسمان، رنگ تند منورها را می‌بلعند، میان کیسه‌های شن سنگری که متلاشی شده است، دستی چنگ می‌زند به خاک و مشت مشت‌ش می‌کند، سری بلندتر از ارتفاع سنگر، ناله می‌کند … دست‌های لطیفی در مقابل سنگر خاک‌ها را کنار می‌زند، صدای نفس نفس زدن‌های خشک، مثل نفس کشیدن‌های یک بیمار آسمی، تنی لطیف را بالا می‌کشد، خودش را می‌کشد بالاتر و می‌خزد داخل سنگر، صدای انفجار، سوت‌کشان در حوالی خاک‌ریز فرو می‌غلطند. از ترس دهان‌ش و گلوی‌ش خشک شده است، صاحب ناله‌ها بوی عجیبی می‌دهد، بوی عفونت را می‌شناسد و بوی خون مرده را، اما، این خاک خورده‌ترین خونی است که بویش با بوی باروت وآتش آمیخته است، توی تاریکی دست می‌کشد به تن سنگر و می‌خزد جلوتر، شچم‌هایش که به تاریکی عادت می‌کنند، توی تاریکی انتهای سنگر انعکاس نور منورها را توی سرخی لَختِ گوشتی پراکنده را می‌بیند و دهانی که آویزان است و می‌جنبد و ناله‌ی کش‌داری که از میان گلوی پاره‌پاره بیرون تراوش می‌کند، می‌توانست جریان کرخت خون را از انتهای رگ‌های بریده، ببیند که انگار با هر جنبش خون، صدایش بیرون می‌آمد … یا با هر درآمدن صدای ناله‌ مانندی، خون بیرون می‌جهید. روی چهار دست و پا می‌خزد جلوتر، کمی آن‌ور تر تن مچاله شده‌ای را می‌بیند که به صورت افتاده است روی زمین، مرده است.صدای خرخری کش پیدا می‌کند و خون می‌میرد.  

صبح ـ داخلی ـ 

آی سی یو مهدیس بالای سر تخت هشت ایستاده است. این‌طور صدایش می‌کنند، تخت هشت … چون هیچ‌کس نمی‌دانست اسم‌ش چیست، توی ساک آبی رنگی که همراه‌ش بود چیزی پیدا نکرده بودند … لباس‌هایش هم جیبی نداشت … تخت هشت هنوز بیهوش بود. مهدیس کنار تخت نشست و نگاهش کرد. سینه ی مرد با صدای فس‌فس ونتیلاتور، بالا و پایین می‌رفت. مهدیس چشم گرداند سمت مونیتورها، نمای ECG روی هم می‌خزیدند و در این خزش و فرونشستن‌های ممتد و منظم، خیره ماند. اعدادی که متناوب کم و زیاد می‌شدند، و خطوطی که در زمانی کوتاه چنان روی هم خزیدند که در هم گره خوردند، مهدیس چشم‌هایش را به شدت باز می‌کند و چند پلک محکم می‌زند. خطوط در هم آمیخته بودند و به هم می‌پیچیدند و بلند می‌شدند و از هم وا می‌شدند و دوباره فرو می‌ریختند. دست‌ مرد را چنگ زد، سرد بود، دست را با وحشت رها کرد ، جیغی کشید و به تندی از آنجا دور شد.

ـ (صدای پیج) دکتر کیانی به ICU…

پرستار: آدرنالین ۱ در ده هزار!دکتر دست از ماساژ می‌کشد، پرستار دفیبریلاتور را شارژ می‌کند: شوک آماده!

دکتر: برین کنار! ۱، ۲، ۳! ( شوک می‌دهد)

پرستار: هیچی!

دکتر: آدرنالین!

پرستار: ۱۰ سی‌سی آدرنالین ۱ در ده هزار

دکتر: شارژش کن!

پرستار: آماده‌ست …

دکتر: کنار! ۱، ۲، ۳! (شوک می‌دهد)

پرستار: هیچی دکتر!

دکتر: فایده‌ای نداره … تموم کرده …

صورت‌ش به شدت عرق کرده بود  و نفس‌هایش به تناوب عمیق‌تر و پر سر و صداتر شده بودند، تمام تنش می‌لرزید و گه‌گاه دندان‌هایش را به هم می‌سایید، مادر شانه‌هایش را می‌گیرد و تکان‌ش می‌دهد، صدایش می‌کند، پدر با یک لیوان آب داخل می‌شود، مهدیس به فریادی برمی‌خیزد، انگار که از عمق آب بیرون زده باشد حریصانه نفس می‌کشد، مادر شانه‌های مهدیس را ماساژ می‌دهد، دستی به میان کتف‌هایش می‌زند، مهدیس هم‌چنان که می‌لرزد با گریه می‌خزد توی بغل مادرش، مادر محکم فشارش می‌دهد، مهدیس میان هق‌هق گریه‌اش تکرار می‌کند: تمام کرد … تمام کرد مادر … 

شب ـ داخلی ـ 

آی‌سی‌یو مهدیس ست پانسمان را می‌گذارد روی میز کنار تخت هشت، پرستار مردی دست‌کش استریل می‌پوشد و شروع می‌کند به باز کردن پانسمان، مهدیس زل می‌زند به پوست زیر باند که کم‌کم نمایان می‌شود و بالاتر که می‌رود، برجستگی گونه‌های مرد نمایان می‌شود، چاله‌های چشم‌هایش و برآمدگی ابروهایش … صورت به کندی شکل می‌گیرد و نمایان می‌شود. پرستار مرد، با گاز بتادین شروع می‌کند به تمیز کردن صورت مرد از پمادها، مهدیس خم می شود و از نزدیک نگاه می‌کند، خانم سلماسی گفته بود که این مرد بوی عفونت نمی‌دهد، تعجب کرده بودند که چرا بعد از دو هفته بی‌حرکت بودن، هیچ‌کجای تن‌ش زخم نشده است. مهدیس آهسته می‌گوید: گریه کن مرد … پرستار مرد کارش را تمام می‌کند و روی زخم‌های صورت تخت هشت گاز خشک می‌گذارد، نمی‌خواهد دوباره باندپیچی‌اش کند، مهدیس ست را جمع می‌کند، پرستار مرد می‌گوید: هر چند ساعت این گازها را عوض کنید … مهدیس سری تکان می‌دهد و می‌رود. می‌نشیند توی ایستگاه پشت مونیتورها و زل می زند به علایم حیاتی تخت هشت، امواج قلبی و تنفسی آنقدر منظم و متناوب پیش می‌روند که ترس برش می‌دارد، پیشانی‌اش خیس عرق می‌شود، خطوط امواج تندتر می‌خزند و روی هم تلنبار می‌شوند و جمع می‌شوند و پیچ می‌خورند … اعداد در هم فشرده می‌شوند، صورت متلاشی خون استفراغ می‌کند، از دهانی که دیگر نیست چرکابه بیرون می‌ریزد، صورتی که متلاشی شده است می‌خندد و دندان‌های خرد شده‌ی فکینی که از هم وا رفته‌اند، نمایان می‌شوند، سرفه‌اش می‌گیرد و همراه سرفه، خون به صورت مهدیس می‌پاشد، صورت‌ش که خیس می شود، صداها نزدیک‌تر می‌شوند، چشم‌هایش را با وحشت باز می‌کند، از لزجی خونی که روی صورت‌ش پخش شده است، ثریا بالای سرش، گریان صدایش می‌کند، با پشت دست‌ش دهانش را پاک می‌کند و نگاه می‌کند، خون نیست … آب است!  

روزـ خارجی ـ 

حیاط منزل مهدیس همراه مادر دارند سبزی پاک می‌کنند، رعنا خانوم پسرش را شیر می‌دهد و مدام تعریف می‌کند که چطور مردی که صورت عجیبی داشت، دنبال‌شان می‌گشت … مهدیس سرش را انداخته است پایین و رشته‌ی سبزی را توی دستش تاب می‌دهد، انتهاهایش را به هم گره می‌زند، به هم می‌بافد، دختر رعنا خانوم لابه‌لای شاخه‌های درخت توت قرمزی، با دور دهانی که قرمز شده است، می‌پلکد، هر زمان که رعنا صدایش می‌کند، می‌اید بیرون و کنار تخت چوبی می‌ایستد و بعد دوباره می‌خزد لای شاخه‌های آویزان توت. مادر دیگر سبزی‌ها را پاک نمی‌کند، همان‌طور با دست‌های آویزان به رعنا نگاه می‌کند، رعنا می‌گوید: که از طرف آقا سید برایتان امانتی داشت ولی خیلی عجیب بود … صورت عجیبی داشت … هم ما را می‌شناخت و هم می‌گفت نمی‌شناسد. از پسرها پرسیدم گفتند چیزی از آنها نپرسیده بوده، اگر می‌پرسید حکماً پسر آقای رشیدی می‌گفت که شما رفتین … دروغ می‌گفت … باورت نمی‌شه اگر بگم که چه صورت زشتی داشت … عجیب و غریب بود. مهدیس بلند می‌شود و می‌رود سر حوض، دخترک می‌آید نزدیک مهدیس و مهدیس دست‌ها و صورت‌ش را می‌شوید. هنوز توی دهانش توت دارد، می‌پرسد: چرا توی حوض شما ماهی نیست؟! رعنا خانوم بچه را می‌گذارد زمین، مادر چادرش را تا می‌کند و می‌گذارد زیر سر بچه، دخترک می‌رود و کنار مادرش مچاله می‌شود، مهدیس سینی و سبد سبزی‌ها را برمی‌دارد، رعنا خانوم می‌گوید: یعنی چه امانتی داشته؟! مادر می‌گوید: امانتی …مهدیس می‌رود داخل منزل. همان‌طور سینی و سبد در دست، می‌رود داخل اتاق ش و آنها را می‌گذارد روی تخت‌ش، سجاده‌اش پهن روی زمین است و لباس احرام ش از آویز، آویزان است. از روی تخت سُر می‌خورد و می‌خزد کنار سجاده‌اش …  

روز ـ داخلی ـ 

زیر زمین منزل مهدیس از لابه‌لای کتاب‌های قدیمی‌اش، کتاب‌چه‌ی جلد قهوه‌ای رنگی بیرون می‌کشد و آستین بلند لباس ش را می‌کشد روی دستش و مشت می‌کند و با لبه‌ی آستین‌ش، جلد کتاب‌چه را پاک می‌کند. دماغ‌ش را بالا می‌کشد و برمی‌گردد و پشت می‌کند به کمد قدیمی کتاب‌ها و رو می‌کند به دریچه‌ی زیرزمین که نور کدری را می‌تاباند روی صورت‌ش، کمی جابه‌جا می‌شود و مردد می‌شود. می‌خواهد بازش کند ولی می‌ترسد، آه بلندی می‌کشد و لای کتاب را باز می‌کند، صفحاتی که از رطوبت به هم چسبیده‌اند را به دقت از هم جدا می‌کند، روی چند صفحه از کتاب، تعدادی عکس چسبانده شده‌است. جوهر پخش شده‌ی خودنویس، نوشته‌های نامفهوم زیر عکس‌ها … صفحات را از هم جدا می‌کند و توی عکس‌ها خیره می‌شود. عکس‌ها هم از زور رطوبت به صفحات چسبیده‌اند و موقع جدا کردن قسمتی از آنها به صفحه‌ی مقابل‌ش چسبیده و کنده شده‌است. صورت‌ها، خاکستری رنگ شده‌اند و توی کدورت رنگ پیراهن‌های یکدست محو شده‌اند. سیاهی کمرنگ ریش‌ها و موهای اصلاح نشده، پوتین‌های کهنه، … کتاب را به سینه‌اش فشار می‌دهد و سرش را بالا می‌اندازد و با صدای بلند گریه می‌کند. 

روز ـ داخلی ـ 

آی‌سی‌یو تخت هشت را از ونتیلاتور جدا کرده‌اند و صورت‌ عجیب و غریب‌ش، بدون باندپیچی، زیر نور ضعیفی که از پنجره‌ی انتهای سالن به درون می‌تابد روشن شده است. به ارامی با چشم‌های بسته، بی‌حرکت مانده است و زل زده است به سقف. مهدیس کنار تخت هشت نشسته است و خیره مانده است به مچ دست مرد که زخم عجیبی دارد. خم می‌شود و صورت‌ش را نزدیک تر می‌برد و به مچ دست مرد نگاه می‌کند. زخم، پوست را به طرز دلخراشی از هم وا کرده است و استخوان‌های مچ به طرز نامطبوعی بعد از یک شکستگی شدید به هم پیوسته‌اند. مچ، به واقع از شکل افتاده است. بینی مرد، هم به مانند مچ دستش از شکل افتاده است. لب بالایی بعد از جرخوردگی، و بخیه کردنی ناشیانه، تیره‌گی جای خالی دندان‌های پیش را به رخ می‌کشد. مرد صورت عجیبی دارد. مهدیس آرام زمزمه می‌کند: گریه کن … گریه کن مرد …  

روز ـ داخلی ـ منزل مهدیس پدر و مادر دارند چمدان‌های مهدیس را می‌بندند، مادر دارد گریه می‌کند، می‌گوید از زور خوشحالی است که مهدیس به آرزویش رسید. مهدیس از پله‌ها پایین می‌خزد، پایین پله‌ها می‌نشیند و به دست‌های پدر خیره می‌شود: مادر … من نمی‌خواهم بروم! مادر متعجب نگاه‌ش می‌کند، پدر می‌نشیند و متعجب می‌پرسد: چی بابا؟! مهدیس شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: دوست ندارم بروم! مادر لباسی که توی دستش مشت کرده را می‌اندازد روی لباس‌های دیگر توی چمدان، لبخندی می‌زند و به مرد نگاهی می‌اندازد: دارد شوخی می‌کند! از قیافه‌اش پیداست! مهدیس بلند می‌شود و می‌آید نزدیک‌تر، می‌ایستد و دوباره به آرامی می‌گوید: دوست ندارم بروم مادر … مادر بی‌جرکت به چشم‌های مرد نگاه می‌کند، مرد که دارد در یکی از چمدان را می‌بندد برمی‌گردد توی صورت مهدیس، مهدیس به همان آرامی پایین آمدن از پله‌ها، می‌رود سمت آشپزخانه و از روی میز لیوانی برمی‌دارد و از پاکت شیر، مقداری شیر توی لیوانش می‌ریزد، مادر می‌آید نزدیک‌تر و می‌پرسد: چرا مادر؟! مهدیس شیر را می‌نوشد ومی‌نشیند پشت میز و لیوان را می‌گذارد کنار، مادر نگران نگاه‌ش می‌کند، مهدیس لباس احرام تنش است و مادر فکر می‌کند چقدر مهدیس رنگ‌ش پریده است. مهدیس دوباره می‌گوید: من کار دارم مادر، نمی‌خواهم بروم! پدر آمده است کنار مادر ایستاده است، می‌گوید: مهدیس، مادرت رو ناراحت نکن … تو که دل تو دل‌ت نبود بری اونجا … مادر ادامه می‌دهد: چیزی شده مهدیس؟ مهدیس بلند می‌شود و از کنارشان عبور می‌کند و می‌رود سمت پله‌ها، برمی‌گردد توی صورت مادر و پدرش و می‌گوید: منتظر یک امانتی هستم … نمی‌روم! پدر می‌آید نزدیک پله‌ها که مهدیس دارد از آنها بالا می‌رود: بابا چیزی شده؟ مهدیس برمی‌گردد و نگاه‌ش می کند: بابا؟ … تو راستی بابای منی؟! نگاهش را می‌اندازد توی صورت مادرش: من نمی‌روم مادر! منتظر یک امانتی‌ام … و دوباره به مرد نگاه می‌کند: ماشین رو می‌خواهم پدر! مادر می‌پرسد: کجا می‌خوای بری؟! مهدیس می‌گوید: جای دوری نمی‌روم مامان. پدر می‌گوید: فردا عصر مهمان داریم … همه برای دیدن تو می‌آن اینجا … امروز خونه بمون مهدیس …، مهدیس بالای پله‌ها می‌نشیند: من نمی‌خوام برم پدر! دوست داشتم برم حالا نمی‌خوام! چرا متوجه نمی‌شین چی می‌گم؟ مامان! من دوست ندارم برم … الان هم کار دارم باید بروم. سویچ ماشین رو می‌خوام پدر. 

شب ـ داخلی ـ 

آی سی‌یو مهدیس به آرامی زمزمه کرد: گریه کن مرد!، پرستار مرد ست پانسمان را جمع کرده بود و رفته بود، مهدیس گازهای خشک را از روی صورت مرد برداشته بود، سینه‌ی مرد بالا آمده بود و چشم‌هایش را باز کرده بودند، چشم‌ها از حدقه زده بودند بیرون و زل زده بودند به سقف اتاق، دهانش را به هم فشرده بود و دهانش پر شده بود و نتوانسته بود خودش را نگه دارد، دهانش را که باز کرده بود، خون و دندان، از دهانش زده بود بیرون، صورت از هم وا رفته بود و لخته‌های خون روی دست و صورت مهدیس خزیده بودند. گونه‌های استخوانی از زیر لایه‌ی نازکی از پوست در هم تافته، زده بودند بیرون، دندان‌های سیاه و نامنظمی، پشت دهانی که  دیگر نبود، خندیده بودند. همان‌طور با دهان نیمه باز سرفه کرده بود، سینه‌اش بالا می‌آمد و منفجر می‌شد و از میان خون و گوشت، مهدیس، زمزمه می‌کرد: گریه کن مرد! دود و خاک و غبار بالا رفته بود و دود پیچ می‌خورد و صدای سوت کشیدن منورها و سرخی انفجار، صدای بم بیب‌بیب مونیتور، خطوط امواج که گره خورده بودند، اعداد توی سرش بالا و پایین می‌شدند. حس کرده بود توی زمین زیر پایش فرو می‌رود، داد زده بود: پدر! و از خواب پریده بود. 

شب ـ خارجی ـ 

خیابان خطوط سفید میان خیابان جلوی چشم‌هایش کش می‌آمدند و می‌خزیدند زیر پایش و نور چراغ‌های ماشین روی آسفالت خیابان می‌سرید. حس کرده بود چیزی پشت گردنش را میان مشت‌ش گرفته است و رنگش پریده بود، همه شیشه‌ی ماشین را زده بود پایین و هنوز گرم‌ش بود. پیچیده بود به خیابان دیگری و به سرعت زده بود به دیوار کوتاهی که در انتهای خیابان جلوی ساختمان تازه ساختی بالا آمده بود. دماغ ماشین خورد شده بود و پاهایش میان تکه‌های آهن گیر کرده بود. احساس کرده بود مچ هر دو پایش خیس و داغ  شده‌اند و احساس سوزش کرده بود که تا کمرش بالا آمده بود، پیشانی‌اش محکم خورده بود به شیشه‌ی جلویی ماشین و خون خزیده بود توی چشم‌ش، خون تا زیر دماغش و بالای دهانش خزیده بود و زبانش را کشیده بود روی لب بالایی‌اش و خون را مکیده بود.مرد تخت شماره هشت، سینه‌اش بالا آمده بود و خون استفراغ کرده بود، خطوط امواج قلبی‌اش به هم فشرده شده بودند و کش آمده بودند و بعد، اعداد چشمک زده بودند و صدا بم شده بود و بیب‌بیب توی سرش چکش زده بود و چشم‌هایش سیاهی رفته بود و دهانش پر شده بود از خون و نفس‌ش گیر افتاده بود، پاهایش دیگر نمی‌سوختند، خطوط آنقدر کش آمده بودند که اعداد کمتر و صدا بم‌تر شده بود و منورها سوت کشان، توی آسمان سرخ شده بودند، آلارم زده بود، خط صاف شده بود و خون از حفره‌ی دهانش ریخته بود روی سینه‌اش. 

شب ـ داخلی ـ 

آی‌سی‌یو پشت شیشه‌ها، زن بغض‌های نشکسته‌اش را فرو می‌خورد و دندان‌هایش را به هم می‌فشرد. دست‌ش را می‌لرزید گذاشته بود به تن سرد شیشه‌ای که آن‌سویش، دخترک‌ش را در میان گرفته بودند از زمانی که قلب‌ش خسته مانده بود. مرد با زانوهای خمیده به دیوار روبرو تکیه  داده بود و از ترسی غریب همچنان که شانه‌ایش می‌لرزیدند، سرش را میان دست‌هایش گرفته بود. هر بار که کسی بیرون می‌آمد و یا می‌خواست داخل شود، هر دو ناشکیب به سویش می‌دویدند که نمی‌ماند و صدایشان که در نمی‌آمد جوابی هم نبود.دختر روی تخت بی‌حرکت، عین مرده‌ها دراز کشیده بود. میان آن‌همه سفیدی تن‌ش را به خاطر می‌آورد که توی سفیدی‌های لباس احرام ش، هول برش می‌داشت که مبادا نشود که برود. مدام توی آشپزخانه، دنبال مادر راه می‌افتاد تا توی ناهار خوری که: یعنی می شود بروم آنجا؟! مامان! فکر می‌کنی ممکن هست که بروم و دست بکشم به سنگ‌های خانه‌اش؟! حالا این‌طور بی‌حرکت، بی سر و صدا، چقدر عین مرده‌ها شده بود.

ـ (صدای پیج) دکتر کیانی به ICU …

پرستار: آدرنالین ۱ در ده هزار!

دکتر دست از ماساژ می‌کشد، پرستار دفیبریلاتور را شارژ می‌کند: شوک آماده!

دکتر: برین کنار! ۱، ۲، ۳! ( شوک می‌دهد)

پرستار: هیچی!

دکتر: آدرنالین!

پرستار: ۱۰ سی‌سی آدرنالین ۱ در ده هزار

دکتر: شارژش کن!

پرستار: آماده‌ست …

دکتر: کنار! ۱، ۲، ۳! (شوک می‌دهد)

پرستار: هیچی دکتر!

دکتر: فایده‌ای نداره … تموم کرده …

صورت‌ش خیس عرق بود و خون از دهان‌ش زده بود بیرون، مرد خون استفراغ کرده بود و خدیده بود.

                                             _______________

* از لطف تمام دوستان خوبم، شدیداً سپاسگذارم … ممنونم!

** این‌را بخوانید … زیباست … یاد الوداع خودم افتادم!

*** و تقدیم به فاطمه‌ی نازنین‌م و تمام فرزندان شهدا …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.