یکی بود یکی نبود …

« اگر ما بتوانیم به طور اصولی جابه‌جایی انرژی را مشاهده کنیم، می‌فهمیم که هنگام رقابت، مباحثه و آزار دیگران چه چیزی را دریافت می‌کنیم. وقتی بر دیگران غلبه می‌کنیم، انرژی آنان را به سوی خود می‌کشانیم، از انرژی دیگران بهره‌مند می‌شویم و این انرژی محرک ماست …»

 

پیشگویی آسمانی/ جیمز ردفیلد.  

                                                     ـــــــــــــــــــــــــــــ

 

سرت را بگذار روی پاهایم، اگر سردت بود، شال‌م را می‌اندازم روی سینه‌ات، آرام موهایت را با انگشتان‌م شانه می‌زنم، هوا اینجا سرد شده است … زمین نم دارد و آسمان خیس است … می‌خواهد ببارد انگار … سرت را همین‌طور بگذار روی پاهایم، دل‌م می‌خواهد برایت قصه بگویم، می‌گویند قصه دوست داری … نمی‌دانستم، نگفته بودی … حالا می‌خواهم برایت قصه بگویم … قصه‌ای که هرگز برای کسی نگفته‌ام … قصه‌ای که توی دل‌م مانده است و حتی ننوشته‌ام … چشم‌هایت را ببند، …

 

« یکی بود، یکی نبود … غیر از خدا هیچ‌کس نبود …» داشتم می‌نوشتم، می‌خواستم بنویسم که ترسیده بودم، اگر بنویسم فراموش‌م شود که چقدر زندگی‌ام شبیه شده است به قصه‌هایم، به رویاهایم … که خود آفریده‌گاری بودم که دست به چنین خلقتی زده بودم که حیرت کنم از این دستان، از این ذهن پریشان … از این عظمت مفلوکی که مانده است میان بودن و نبودن … نوشتن و فراموش کردن تمام لحظه‌هایی که خود کودک‌م را سر بریدم تا در بزرگواری‌ی این سرهای افتاده، پردردترین زندگی را آغاز کنم … از ترس هم‌بازی‌هایی که هرگز نبودند، و عروسک‌های پارچه‌ای … کاغذهای رنگی، چشم‌های کاغذی … پولک‌ها … نخ‌های رنگی، سوزن‌ها … بزرگ بشوم، عاشق بشوم و بمیرم.

 

دروغ بگویم و از فاش این دروغ نترسم! آنقدر به این فریب بزرگ دل ببندم که خود فریبی شوم. و تو در چارچوب مضحکی از تن‌آلوده‌گی‌هایی متعفن، دل سپردن دخترکی را نظاره کنی که آبستن می‌شود … من معشوقه‌ی این مردها بودم! نگاه که می‌کنم، این همه مرد، توی زندگی‌ی سگی‌ی من دست و پا زدن‌هاشان و تقدسی که همزادم بود … ترس از شکمی که برآمدن‌ش، طنابی بود به گردن آرزوهایم … ساده‌گی‌ی این آرزوها، کودکی شدن در بزرگ‌سالی، و بزرگی بودن در کودکی، آمالی که هرگز تن برنیاوردند … خواستن‌هایی که بر زبان رانده نشدند، ستیز جاودانه با خدایی که می‌شنید و گوش نداشت، می‌گفت و دهان نداشت، در آغوش می‌گرفت و دست نداشت … و در خواب‌هایم جاری بود، عبادت چنین خدایی … ستیز با چنین خدایی …

 

«گراندما هنوز نخوابیده بود که بیدارش کنم، نه اینکه پیر باشه نه! فقط اسم‌ش گراندما بود و همی
ن بود که تمام مسافرهایی که گذرشان به این جاده و این خانه می‌افتاد و بانوی مرا می‌دیدند که با لباس ابریشمی‌ی سفید و موهای خرمایی‌اش از پله‌ها می‌خزد پایین برمی‌گشتند به طرف من و می‌پرسیدند:«گراند ما؟»…


می‌نشست توی مهتابی و لم می‌داد به کوسنی‌ها و چشم می‌دوخت به دهان‌هایی که برای خالی شدن باز و بسته می‌شدند یک‌ریز!!! … هیچ‌وقت آشفته نمی‌شد و خستگی‌اش را آشکار نمی‌کرد. گراندما حتی خمیازه نمی‌کشید!


گراندما نخوابیده بود و هنوز داشت می‌نوشت که خبردادم مهمانی دارد … مرد که موهایش را همیشه به خاطر دارم از بس که آشفته است نشسته بود پایین پله‌ها و تکیه داده بود به نرده‌های چوبی و انگار نفس نمی‌کشید از بس زل زده بود به دمپایی‌های گراند ما … گراندما نشسته بود پایین قامتی که حتی نگاه‌ش نمی‌کرد و فقط لب‌هایش تکان می‌خورد!»

 

مرا از میان کلمات بیرون بکش، بگذار نفس بکشم! بگذار تا برای یک لحظه، احساس کنم آزادم از انحصار این همه کلمه، این ثروت عظیمی که روحم را به گند کشیده است. من از تعفن این انباشته‌گی، این آلوده‌گی متحرک می‌ترسم … از خزش و خیزش مداوم دریایی از خون و عشق … عشق و مرگ … مرا از این تن‌آسوده‌گی بیرون بکش …


«گراندما انگشتان‌ش را فرو کرده بود به بازوی مرد که مثل چوب آویخته بود به نرده‌ها! … و با چشم‌هایش می‌شنید که لب‌های مرد چه می‌گفتند که هر چه برای دادن لیوان آب خم شدم نمی‌شنیدم! … سرش را خم کرده بود تا دهانی که مدام و یک‌ریز می‌جنبید، گردنی که تا سینه‌اش خم بود و آن‌قدر نزدیک بود که بترسم از لب‌هایی گراندما … از حال که رفته بود، دست انداختیم زیر بازوهایش و بردیم‌ش تا اتاق گراندما، انداختیم‌ش روی تخت. بوی عفونت می‌‌داد، بوی ادرار، بوی مانده‌گی. گراندما خواسته بود لباس‌هایش را از تن‌ش دربیاورم … خودش رفته بود توی مهتابی کنار داوودی‌ها … نشسته بود و زل زده بود به کوهی که همیشه روبه‌رویش بود.

 

همیشه می‌دانستم که چقدر عاشق بچه‌ای بود که نشده بود دنیا بیاوردش … خودش آنقدر با مشت کوبیده بود روی شکم‌ش که مرده بود، بچه‌ی مرده را پای درخت انار چال کرده بود، هر پاییز انارها را که می‌چید، دامن‌ش از اشک‌هایش سرخ می‌شد، بچه‌ای را که دوست داشت کشته بود.»

 

دست دست دست، این التماس‌های مغرورانه، که گاه پیش‌ت می‌کشد، گاه می‌راندت … گاه از عشق سرشارت می‌کند گاه از درد می‌آکندت … گوش کن! صدایم را از زیر این آوار می‌شنوی؟ که چگونه می‌خواند آخرین سرود را؟ آخرین رودی را که بر زمین جاری خواهد شد؟ این جریان مهلکی که از هر فرازی فرود خواهد آمد، من عظمت لرزشی خواهم بود در روزی که اخرین رود بر زمین جاری خواهد شد … در ذوب و انجمادی مکرر، کوه‌هایی که بر سینه‌ام خواهند فرو ریخت … و سیاهی‌ی مطلقی که چشم‌هایم را خواهد پوشید … مرا از میان کلمات‌م بیرون بکش!

 

«گراندما، آب خواسته بود، گرم … تن‌ش را که می‌شست، مرد چشم‌هایش را که باز کرده بود، گراندما دست گذاشته بود روی زانوهایش. گراندما، چشم‌هایش را دور کرده بود و انداخته بود توی صورت مهتاب. گراندما را ن
دیده بودم که هرگز گریه کند. وقتی تمام مردهایی که شب پیش‌ش مانده بودند، صبح با چشم‌های سرخ بیرون می‌رفتند، می‌خندید و می‌رفت توی مهتابی و نازک‌ترین ساقه‌ی پیش آمده‌ی انار را توی مشت‌ش گرفته بود: «بزرگ‌ترین دوست داشتن، بخشیدن است دخترجان! بخشیدن …» اگر من نخواهم ببخشم چه؟ … گریه کرده بود که من داخل شدم. مرد دست‌هایش را گذاشته بود روی صورت‌ش، تمام صورت‌ش و گراندما، خزیده بود روی زمین … با شانه‌هایی که می‌لرزید، ترسیده بودم!»

 

صدای نفس‌هایت که منظم می‌شود و چشم‌هایت تا سینه‌ام فرو می‌روند، خواب که سرگردان‌ت می‌کند، می‌توانم سرت را آرام بلند کنم. آنقدر در سنگینی‌ی خواب فرو رفته‌ای که نمی‌فهمی مدت‌هاست رفته‌ام، از پهلویی که به پهلویی می‌غلطی، نباشم هم نمی‌فهمی … کنار پنجره، ماه لاغرتر از همیشه است. سرد شده است هوا و تن‌م میان سپیدی‌ی مات پیراهن‌م می‌سوزد. دست می‌گذارم روی پیشانی‌ی شب، سرد است. شیشه‌ها تیره شده‌اند و صورت‌م گرد افتاده است توی قاب بزرگ آسمان. ماه از همیشه لاغرتر است … تو هنوز خوابی … دست‌م را می‌گذارم روی شکم‌م …

 

«بچه‌اش که مرد، تمام هفته‌ی بعدش را توی همان گوشه‌ی حیاط، زیر پنجره‌ی بزرگ مهتابی بست نشسته بود، موهایش را رنگ می‌کرد … از همان شبی که بچه‌اش مرد، دیده بودم که رنگ می‌کند،‌نه اینکه پیر باشد، اسم ش گراندما بود … با موهای یک‌دست سفید، پیراهن آبی بلندی می‌پوشید و می‌نشست توی مهتابی و زل می‌زد به ردیف کوتاه داوودی‌ها و پس زمینه‌ی سبز درخشان برگهای انار، هر تابستان، که تیر می‌کشید پشت‌ش، یاد بچه‌اش که می‌افتاد، موهایش را رنگ می‌کرد … سفید می‌پوشید و می‌نوشت … مردها می‌آمدند و می‌خندید … »

 

قلب‌م تیر می‌کشد … روی سجاده می‌نشینم و بی وضو نماز می‌خوانم. چیزی از مچ‌م می‌غلطد روی پایم، درست همان‌ جایی که انگشت کوچک وصل می‌شود به یک برآمده‌گی و می‌رسد به مچ، بعد تا بالا امتداد پیدا می‌کند، گرم و لزج، تو هنوز خوابی، تا صبح خیلی مانده است. دست‌م را می‌گذارم روی شکم‌م … چشم‌هایم سیاهی می‌رود. روی سجاده‌ام می‌افتم. روی پهلوی چپ‌م، جوری که بشود ببینم که چطور از پهلویی به پهلویی می‌غلطی و حواست نیست که سرت روی پاهایم نیست، سرم گیج می‌رود، … چیزی سرخ و لزج از زیر انگشتانم می‌خزد تا زیر ساعدم، سجاده‌ام خیس می‌شود. سرم گیچ می‌رود، چشم‌هایم را می‌بندم. سرم روی پاهای توست. انگشتانت را فرو می‌کنی لابه‌لای موهایم، صدایت با صدای قلب‌م، توی گوش‌هایم طبله می‌شود … چیزی گرم و لزج مرا خیس می‌کند … چیزی سرم را گیج می‌آورد. چیزی مرا از خود خالی می‌کند …

 

« …

 

                                                     ـــــــــــــــــــــــــــــ

 

*بالا رفتیم ماست بود … پایین رفتیم دوغ بود … قصه‌ی ما دروغ بود …

 

** همیشه که نباید از بالای پلی افتاد! گاهی می‌شود نشست و افتاد … همین‌طور نشست و زل زد به ثانیه‌هایی که از زیر پوستت، یک آن بی هیچ مکثی می‌زند بیرون، … روح‌ت از دهان‌ت می‌زند بیرون … درد دارد به گمان‌م … درد دارد

 

*** وقتی یک آدم بی‌سواد بی‌ریشه‌ای که حتی عرضه‌ی داشتن اسمی را هم ندارد می‌آید و برایم غلط املایی می‌گیرد و می‌نویسد به جای فراست( زیرکی) بنویسم صرافت(حرفه!) آن‌وقت واقعاً خنده‌ام می‌گیرد!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.